جُغدِ سفید

مرگ رسید به ما...

ساعت هفت صبح بود فکر میکنم...زنگ زده بودن و گفتن که پدر بزرگ فوت کرده...اون موقع نوجوان بودم...پدربزرگ خوب بود...میشه گفت خیلی...و من شوک بدی بهم وارد شده بود...بعد از شنیدن خبر رفتم گوشه ی اتاق نشستم...مراسمو خونه ی ما گرفته بودن...آدمها میومدن و میرفتن...گریه و صدای قرآن...و من هنوز نشسته بودم اون گوشه...بی هیچ حرفی...بدون گریه...فقط نگاه میکردم...هر کی هم میومد و چیزی میپرسید من فقط نگاهش میکردم...نمیدونم چند ساعت اینطوری بودم...ولی زمان طولانی بود...تا اینکه منو همراه چندنفر فرستادن که عکس مراسم ترحیم و انتخاب کنیم...از اون خونه که دور شدم تازه اتفاقها رو تحلیل کردم...اون خونه...اون اتاق...هنوزم برام پر از کابوسه...

حالا بعد از دقیقا 9 سال...مادربزرگ رفت پیش همسرش...این اواخر خیلی زجر میکشید...زنگ زدن گفتن یک ساعته که تموم کرده...راحت شد و ما ناراحت...هر چند که به اندازه مرگ پدربزرگ زجرآور نیست...ولی باز هم یک اتفاق تلخِ...و من نمیدونم چطور برگردم به اون خونه و اون اتاق...

تسلیت عرض می کنم:/
ممنونم...
خدا رحمتشون کنه
ممنونم:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan