جُغدِ سفید

سحر ندارد این شب تار،مرا به خاطرت نگه دار...

اصرار به دوست داشتن...آدمی که دوست داشتنت را نمیفهمد...اشتباه نیست...حماقت نیست...بدشانسی نیست...اصلا هیچی نیست...

فقط یک روز آنقدر خسته میشوی...که خودت را بر میداری و میروی...

میروی تا اثر دوست داشتن او محو شود...و بعدها...شاید سالها...ماه ها...

وقتی روی نیمکتی نم گرفته از باران نشسته ای...رو به رویت زوجی را میبینی که خوشحال اند...فرزندشان بالا و پایین میپرد...بغض نمیکنی...ناراحت نمیشوی...حسی نداری...فقط از ذهنت میگذرد...آخرش کسی که دوست داشتنش را بفهمد پیدا کرد... 

لبخندی به افکارت میزنی...صحنه را ترک میکنی...و به زندگی پر از بی تفاوتی ات ادامه میدهی... 

شعرها آدم را دیوانه میکنند یا شاعرها دیوانه اند!؟؟

...I am working

اینکه روی یک صندلی بشینی...و تنها کاری که انجام میدهی این باشد که تلفن را جواب بدهی...

اینکه اسم و آدرس فرد پشت خط را یادداشت کنی...اینکه ساعت ورود و خروج کارکنان را بنویسی...

این ها کار سختی نیست...شاید راحت ترین کاری باشد که یک نفر بتواند انجام دهد...کاری که نزدیک خانه ات باشد...و هیچ فعالیت سنگینی انجام ندهی...

ولی...برای آدمی که دوست دارد...محیط اطرافش پر از سکوت باشد...دوست دارد در تنهایی اش غرق شود...دوست دارد روند زندگی اش تکراری نباشد...

این کار...عذابی بیش نیست...ولی میدانی گاهی باید تغییر کرد...صبر را بالا برد...و برای رسیدن به هدفی از بعضی چیزها گذشت...

بودن با آدمهایی که ده ها سال بزرگ تر...و با تجربه تر از خودت هستند...لذت خودش را دارد...

I don't know

13روز...و 13ساعت...و 49دقیقه...

ثانیه های بیخبری از من را هم بشمارم!؟

چطور میتوانی...این همه نباشی!؟...

چطور میتوانم...هیچ کاری نکنم!؟...

The story of going to embassy...part 1

پشتِ دری صف بسته بودند...نگهبانی...هر چند دقیقه یک بار...یک نفر را داخل میبرد...اینکه پشتِ در چخبر بود...دقیقا مشخص نبود...

هر آدمِ تازه واردی که می آمد...اسمش را در لیست مینوشت...تا به نوبت بروند...هر که دیر تر...نوبت هم دیر تر...

روز اول...چهل اُمین نفر بود...دوستش لیست را گرفته بود...و به نوبت هر آدمی را به داخل میفرستاد...چند باری خواست او را بین جمعیت بفرستد...ولی او قبول نکرد...

ساعت 10 و 10 دقیقه شده بود...که نگهبان گفت وقت تمام شده...در این مدت با افراد مختلفی حرف زد...یک مدیر...یک جامعه شناس...یک مادر...و هر کدام دلیل خاصی برای رفتن داشتند...

با دست و پایی یخ زده...که نتیجه ایستادن در سرما بود...خسته...و شکست خورده...صحنه را ترک گفتند...

روز دوم...یک ساعت زودتر رسیدند...ولی لیست را که در دست گرفت...فهمید بدشانس تر از روزِ قبل...حالا نفرِ چهل و یکم...

دوستش دوباره لیست را گرفت...میگفت شاید شانسی باشد تا زودتر برویم...نگاهی به لیست انداخت...17...19...20...

نفر هیجدهمی وجود نداشت...اسمش را نوشت...و رفتند کمی بگردند تا نوبتش بشود...

در این میان با یک مهندسِ الکترونیک...و یک کارشناسِ زبان آلمانی...هم صحبت شدند...تا گذرِ وقت را کمتر احساس کنند...

در باز شده...نوبتش شده بود...فهمید آنجا هم باید منتظر بشیند...فقط یک باجه مخصوص کارهای مربوطه را انجام می داد...

مدارکش را تحویل داد...خوشحال بود...ولی با حرفِ مسئول مربوطه که گفت...مدارک ناقص است...همه ی خوشحالی اش پرید...و جایش را به بُهت و سکوتی تلخ داد...

آنقدر ناراحت بود...که نفهمید چطور به خانه برگشته است...


x ادامه دارد...

عذابم میده،کی میگه فراموش کردن آسونه؟!

گوشی اش را عوض کرده بود...

لیوانش را عوض کرده بود...

وبلاگش را عوض کرده بود...

اسمش را...

شماره اش را...

دوستانش را...

ایمیل...محل زندگی...کار...رشته تحصیلی...

دنیایش را عوض کرده بود...ولی...

قلبش تغییر نکرد...آدمهای ماندگار در قلبش...خاطراتشان...عوض نشدند...

?!Why am I Here

...So...I am here

۱ ۲ ۳ . . . ۱۰ ۱۱ ۱۲
Designed By Erfan Powered by Bayan