جُغدِ سفید

قدیما بهش میگفتن فریرون!

حال خونم خوب است...فقط مهم ترین ماده اش را کم دارد...ماده ای که وقتی نباشد...زود خسته میشوی...بی حال میشوی...گاهی سرگیجه میگیری...دوست داری فقط بخوابی...

وقتی نباشد...اکسیژن با سرعت پایین حرکت میکند...کبد تنبلی میکند...خون کمرنگ میشود...

اگر نبودنش طولانی شود...باید منتظر اتفاق های بدتر از اینها باشی...

آهن را میگویم...

بازم هذیون میگم!

گاهی...شبی...روزی...حالت بد میشود...آنقدر بد...که نه شعری...نه آهنگی...نه حتی نوشتن...نمیتواند حالت را توصیف کند...

از آن حال های بد که تو را یاد مرگ می اندازد...از آنها که ناتوان میمانی...از آرام کردن خودت...

دلتنگی ات لبریز شده...نبودنی که شاید دائمی شده باشد...امیدی که چیزی جز وهم نبوده... تو مانده ای و خودت...و قلبی بی قرار...

حتی اگر در اشک هایت غرق شوی...حتی اگر نفس کم بیاوری...خفه شوی...دستو پا بزنی...دستی نیست که نجاتت دهد...چون تو تنها مانده ای...

...I miss you, when you're gone That is what I do

وبلاگ نویس باشی...وبلاگهای زیادی بخوانی...دلت بخواهد با نویسنده های خوب حرف بزنی...ارتباط برقرار کنی...دوست بشوی...دوست بشوند برایت...ولی نتوانی...یک حس لعنتی نتوانستن در تو هست...که از اقدام به اینکار جلوگیری میکند...

وبلاگ نویس بودی...وبلاگهای زیادی میخواندی...ولی فقط برای یکی از آنها کامنت میگذاشتی...حرف میزدی...دوست شدی...دوست شد...رفیق شدی...رفیق شد...محبوب شد...تمام حرفهای نگفتنی را به او میگفتی...و یک روز که مثل روزهای دیگر عادی به نظر میرسید...فهمیدی که دیگر اویی وجود ندارد...

وبلاگ نویس باشی...وبلاگهای زیادی را بخوانی...ولی نتوانی کامنت بگذاری...یکی اسمش...یکی نوشته هایش...یکی احساساتش...یکی عکس های هنری اش...یکی اسم وبلاگش...تو را یاد اویی که دیگر نیست بی اندازد...و تو آنقدر دلتنگ باشی که چشمهایت خیس شود...و صفحه های باز شده دیگر وبلاگها را ببندی...و به خودت قول بدهی...غیر از بعضی موارد هیچوقت برای هیچ وبلاگ نویسی کامنت نگذاری...

وبلاگ نویس باشی...وبلاگ های زیادی بخوانی...ولی از وبلاگ نویسها بترسی...از رفتن های یهویی شان...احساسی زجر آور...تلخ...و آزار دهنده...

There's a million reasons why I should give you up +

 ...But the heart wants what it wants

I'm working... part 2

طعم اولین حقوق...شیرین بود...مثل همه ى اتفاق هایی که برای اولین بار می افتند و معمولا شیرین اند...ولی نه آنقدر که لذت بخش باشد...از آن شیرین هایی که به تلخی میزند...وقتی به زمانی که گذشت فکر میکنی و چیزهایی که بخاطر این کار از دست داده ای...وقتی از تفریحات و سرگرمی هایت کم میکنی...وقتی مسئولیت میپذیری...وقتی مجبور میشوی محیط غیر قابل تحملی را تحمل کنی...در شلوغی که از آن بیزاری...حرف زدنی که برایت زجرآور...و آدمهایی دو رو...

تهش تلخ بود...مثله لیمو شیرین...که هرچقدر هم که اسمش لیمو شیرین باشد تهش تلخی خودش را دارد...

اولین کار...اولین حقوق...ثبت میشود در خاطرم...تا شاید انگیزه ای باشد برای بهتر شدن...بهتر زندگی کردن...

هوا دلپذیر شد...

هوا یجوری شده...که دیگه پشه ها هم برا تفریح زدن بیرون...صبح...ظهر...شب...همش بیرون...خون خوارهای بی ادب...

نویسنده زمان و ضمیر را گم کرده!

تو نیستی...او هست...

او نبود...تو بودی...

او نباشد...تو می آیی!؟...

سلام الاغ عزیز حالت چطوره؟؟

هر چقدر که آدمها در جنب و جوش...رفت و آمد...بودند...او خیلی شیک و مجلسی غذایش را میخورد...و به آنها توجهی نمیکرد...حتی نفهمید چند نفر از او عکس گرفتند...شاید فکرش زیادی مشغول بود...شاید به این فکر میکرد مقصد بعدی اش کجاست...یا اینکه بارش چیست...یا شاید در پی یارش بود...که او چه میکند...شاید هم به آدمها فحش میداد در دلش که چرا اینقدر اذیتش میکنند...یا اینقدر بد نامش کردند...اصلا شاید هیچ فکری نمیکرد...و در آن لحظه غذا خوردن مهمترین اتفاق بود!...تازه به ما هم مربوط نیست...افکار شخصی اش چه بوده...!

ژلوفن عزیز،مرسی که هستی!

از محل درد به ژلوفن: 

کجایی عزیزم؟!...بیا زخم هامو یجوری رفو کن...

از ژلوفن به محل درد:

دارم میام پیشت...جاده چه همواره...


یک ساعت بعد

از محل درد به ژلوفن:

همه چی آرومه...تو کنارم هستی...

متهم ردیف اول!

دانستن آناتومی و عملکرد بدن...زجر آور که نه سخت است...وقتی میدانی الان و در این لحظه مثلا مغزت چه کار میکند...چه دستوری به چه عضوی میدهد...بعد وقتی یک حالت غیر عادی در خودت میبینی...نشانه هایش را بررسی میکنی...لیست بیماریهای با این علائم در ذهنت صف میبندد...و بعد منتظر تایید یک پزشک میمانی...خوبی اش این است که آمادگی شنیدن خبر آن بیماری را داری...و بدی اش...

بدی اش این است که آیا صبر و تحمل رسیدن به سلامتی دوباره ات را هم داری...!؟

اعضا و جوارح عزیز...مخاطب خاص...سیستم ایمنی...عشقم...یکم بیشتر حواست به خودت باشه...مواظب ترشح ایمونوگلبول ها...سلول ها...باش...نگذار کم و زیاد بشوند...نگذار به خودشان آسیبی برسانند...در آرامش باشند...و منم قول میدهم...از آلودگی های محیطی دور باشم...

بگذار...حدسیاتم اشتباه باشد...قربانت...

اینقده تو فکر تو بودم از خودم جا موندم!

کار...خواب...کار...خواب...

گم شدم...یا شاید هم غرق...کاری که حقوقش ناچیزه...خوابی که همش کابوسه...

و منی که دور شدم از خودم...

?!Can you still see the heart of me

Damon: I will Love you until I take my last breath on this earth


The Vampire Diaries... S6E21 

کی مثه تو دردمو میفهمید...

یکی از بدترین نوع انتظارها...منتظر بودن برای پست گذاشتن وبلاگ نویس محبوبت هست...

مخصوصا وقتی خیلی دلتنگش باشی...وقتی نتونی باهاش حرف بزنی...نتونی براش کامنت بذاری...نتونی هیچ کاری انجام بدی...


!All I need

به مقداری...نمک(احساسات)...فلفل(هیجان)...زرد چوبه(تفریح) ...برای طعم دار کردن این زندگی بی مزه...نیازمندم...

سایر ادویه جات نیز پذیرفته میشود...

!There's nothing simple when I'm not around you

آدمها تکراری شده اند...از لایک عکسهای مشابه در اینستا...تا قیافه های عملی دخترها...و هیکل قرصیه پسرها...

از شعر های بدون "تو"یشان...تا دروغ های شیرین شان...از دنیای واقعیه بی لذت شان...تا دنیای مجازی شاخ بودنشان...

اینها بهانه بود...تا بگویم تو چقدر خاصی...چقدر شبیه این آدم ها نیستی...همینطور بمان...همینطور غیر منتظره...

در این زندگی پر تکرار...پر عادت...تو غیر تکرار شدنی ترین اتفاق بمان...حتی اگر نیستی...

!Game Over

هروقت گفتن با آرزوی موفقیت شما در آینده و از این حرفا...(محترمانه ى اینه که هیچ غلطی نکردی که قبولت کنیم)...یعنی تمومه...

ببار بارون!

ابرها سر و صدا میکنند...بی گمان تازه یادشان آمده زمستان است...به همین دلیل هیجان زده اند...

خیابان فروردین در پنج بعد از ظهر!

دست هایش میلرزید...دو زن بر سر یکدیگر فریاد میزدند...توهین...فحاشی...دو نفر دیگر مانع از زد و خورد شده بودند...بیرون رفت نتوانست تحمل کند...یاد آخرین دعوایی که دید افتاده بود...آنجا دو مرد...و حالا دو زن...نمیتوانست باور کند دو زن که ده ها سال از زندگی شان میگذرد این چنین دعوا کنند...

پنج هزار تومان...یک مقصد که به دهستان تبدیل شده بود...و آدمهایی که به دهاتی بودن...

دلیل دعوا همین ها بود...

زن بارداری که راهی بیمارستان شد...راننده ای که اخراج شد...همکارانی که بی اعصاب شدند...مادری نگران...و اویی که هنوز دستهایش میلرزید...نتیجه ى دعوا...

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲
Designed By Erfan Powered by Bayan