جُغدِ سفید

Life full of hate

با یه مشت عنکبوت...مورچه...و یسری حشراتی که اسمشونو نمیدونم داریم زندگی میکنیم...

× کشفیات هنگام مثلا خونه تکونی...

حرفهای تکراری فاقد ارزش خواندن!

گاهی وقتها...بعضی ساعت ها...تو یک لحظه هایی...

به خودت می آیی و میبینی...خیلی چیزها برایت بی ارزش است...

از مجازی اش که میشود...تعداد خواننده های وبلاگت...تعداد کامنتها...تعداد لایک های اینستا...تعداد فالوئرها...تعداد پست ها...تعداد آدمهایی که مثلا دوست هستند...

تا واقعیت که میشود...تعداد موهای سفیدت...تعداد ناخن های شکسته ات...تعداد آدمهای دوست داشتنی و دوست نداشتنی اطرافت...تعداد پیام های ایرانسل...تعداد روزهای کاری و بیکاری...تعداد نبودن ها...تعداد خاطره ها...تعداد دلتنگی ها...

هر چیز با ارزش و بی ارزشی...باهم برابر میشود...یک بی تفاوتی مطلق...

و تو هیچ کاری نمیکنی...فقط نگاه میکنی...و میگذاری زندگی روند آماری تکراری اش را طی کند...

اصلا هم اهمیت ندارد...که احساست را کجای این زندگی...جا گذاشته ای...

میازار موری که قدرت پرواز دارد!

ایشون...یکی از مجرما هستن...که از شدت شیطنت افتادن تو آب...و من نه تنها کمکش نکرده...بلکه بسی بهش خندیدم...و عکس گرفتم...و با خودم گفتم چرا دوربین خوب ندارم...و البته که منتظر انتقام از طرف آنها نیز هستم...

!We under attack

به ما حمله شده...مورچه هایی با قدرت پرواز...سریع،خشن و نامیرا...به ما حمله کرده اند...با نقشه ای از پیش طراحی شده...

ابتدا به سالن پذیرایی...آنجا را تصرف کرده...دیشب همین حوالی...به اتاق خوابها هم نفوذ کرده...و امروز عصر در آشپز خانه هم دیده شده اند...

اعضای خانواده...گروهی برای شکار این مورچه ها تشکیل داده...تا کنون...بیش از 30 مورچه کشته شده...ولی هنوز قرارگاهشان مشخص نیست...چرا و چگونگی ماجرا هم معلوم نیست...

حالا که این متن را میخوانید...اینجانب به قتل سه تا از این مورچه ها اعتراف میکنم...و از همین جا از مورچه های پروازی خواهش مندم که هرچه سریع تر خانه ما را ترک کنند...با تشکر...

about avocado

یک روز...میان وب گردی هایم...از این وبلاگ...به آن وبلاگ...به وبلاگی رسیدم که از رفتن نوشته بود...یادم هست پست مربوط به رفتن سفارت بود...راستش را بخواهید خوشحال شدم...اینکه آدمی را پیدا کرده ام که دغدغه اش رفتن است...مثل خودم...

آن موقع ها دوست داشتم...کامنت بگذارم و بگویم کجا...چرا...ولی عادت داشتم به سکوت...و البته با خواندن بیشتر پستها فهمیدم...

پستهای کتابی...پستهای فیلمی...همه چیز آرام در این وبلاگ جریان داشت و دارد...ولی...

ولی...امان از پستهای احساسی و عاشقانه...نه اینکه بد باشد...نه...آنقدر خوب است که مرا یاد وبلاگ نویس محبوبم می اندازد...عکسها هم...هرچند یادآوری درد آوریست...ولی آنها را دوست دارم...

نمیدانم چقدر پشت نوشته هایشان...فکر هست...احساس هست...تنها چیزی که مطمئنم این است که پشت این نوشته ها آرامش هست...که آرامش میدهد...

تولد یک سالگی وبلاگ اعترافات یک درخت است...و این بی ربط ترین نوشته است برای تبریک گفتن...باشد که عبرتی شود برای دیگران تا بهتر بنویسند...و خاطره ای گذرا شود برای جناب آووکادو ...تا شاید در تولد چند ده سالگی وبلاگشان...از جغد سفیدی که خواننده خاموش و همیشگی وبلاگ بوده...یاد کنند...

تبریک...نوشتنتان پایدار...

Let's be friend

بعضی آدم ها فقط آفریده شده اند...تا دوست باشند...

نقش های دیگرانشان میلنگد...نمی توانند فرزند خوبی باشند...نمی توانند همسر خوبی باشند...نمی توانند عاشق خوبی باشند...نمی توانند دوست دختر یا پسر خوبی باشند...نمیتوانند پدر یا مادر خوبی باشند...نمی توانند...چون فقط برای دوستی خلق شده اند... 

در دوستی...وفادار...مهربان...با معرفت...هستند...از آن دوست هایی که دلت نمیخواهد از آنها جدا بشوی...رفیق اند...ولی نرسد روزی که آدمی بیاید و عاشقشان شود...چیزی جز دردکشیدن برای آن آدم نمی ماند...نرسد روزی که آنها عاشق بشوند...برای خودشان هم دردناک میشود...تنها هستند...ولی به تنهایی شان فکر نمیکنند...آنقدر خوبند که نه تو رهایشان میکنی و نه آنها...

آدمهایی که انگار...از کودکی شان دوره ى "چگونه یک دوست خوب باشیم"...را گذرانده اند...

2...good movies

یک عاشقانه ی آرام...

در تمام مدت فیلم...خودمو میذاشتم جای دختر داستان...شاید خیلی شبیه به هم بودیم...



_ احساس غربت مثلِ بیشترِ مریضی هاست...و باعث میشه احساس درماندگی کنی...و بعدش به یه نفرِ دیگه سرایت میکنه!

شعرها آدم را دیوانه میکنند...پارت2

خوابم نمیبرد...شعر میخوانمو شعرها یادآور دردهاست...دردها به قلب فشار می آورد...و فشارش مستقیما روی چشمها اشک میشود...


جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست...

فاضل نظری 

روزای تعطیل!

ما اینقدر آدمهای بیکاری بودیم...درحالی که سر کار بودیم...و اسم فامیل بازی کردیم...و الکی خندیدیم...

نمیرسه به تو حتی صدای من...

میخواهم ترک کنم...

میگویند مهم ترین قسمت ترک کردن...داشتن اراده و خواستن است...

میخواهم ترک کنم...

دوست داشتنش را...فکر کردن به او را...دلتنگ شدن برای او را...حرف زدن با عکس هایش را...خواندن وبلاگش را...چک کردن اینستایش را...اشک ریختن برایش را...خاطراتش را...حتی در خواب دیدنش را...

میخواهم تمامش را ترک کنم...

ولی میدانی...میگویند...دردناک است...سخت است...صبر و تحمل زیادی میخواهد...

و مهم ترین قسمتش...احتمال برگشتن به وضعیت قبل هم هست...

آیا میتوانم؟!...

قدیما بهش میگفتن فریرون!

حال خونم خوب است...فقط مهم ترین ماده اش را کم دارد...ماده ای که وقتی نباشد...زود خسته میشوی...بی حال میشوی...گاهی سرگیجه میگیری...دوست داری فقط بخوابی...

وقتی نباشد...اکسیژن با سرعت پایین حرکت میکند...کبد تنبلی میکند...خون کمرنگ میشود...

اگر نبودنش طولانی شود...باید منتظر اتفاق های بدتر از اینها باشی...

آهن را میگویم...

بازم هذیون میگم!

گاهی...شبی...روزی...حالت بد میشود...آنقدر بد...که نه شعری...نه آهنگی...نه حتی نوشتن...نمیتواند حالت را توصیف کند...

از آن حال های بد که تو را یاد مرگ می اندازد...از آنها که ناتوان میمانی...از آرام کردن خودت...

دلتنگی ات لبریز شده...نبودنی که شاید دائمی شده باشد...امیدی که چیزی جز وهم نبوده... تو مانده ای و خودت...و قلبی بی قرار...

حتی اگر در اشک هایت غرق شوی...حتی اگر نفس کم بیاوری...خفه شوی...دستو پا بزنی...دستی نیست که نجاتت دهد...چون تو تنها مانده ای...

...I miss you, when you're gone That is what I do

وبلاگ نویس باشی...وبلاگهای زیادی بخوانی...دلت بخواهد با نویسنده های خوب حرف بزنی...ارتباط برقرار کنی...دوست بشوی...دوست بشوند برایت...ولی نتوانی...یک حس لعنتی نتوانستن در تو هست...که از اقدام به اینکار جلوگیری میکند...

وبلاگ نویس بودی...وبلاگهای زیادی میخواندی...ولی فقط برای یکی از آنها کامنت میگذاشتی...حرف میزدی...دوست شدی...دوست شد...رفیق شدی...رفیق شد...محبوب شد...تمام حرفهای نگفتنی را به او میگفتی...و یک روز که مثل روزهای دیگر عادی به نظر میرسید...فهمیدی که دیگر اویی وجود ندارد...

وبلاگ نویس باشی...وبلاگهای زیادی را بخوانی...ولی نتوانی کامنت بگذاری...یکی اسمش...یکی نوشته هایش...یکی احساساتش...یکی عکس های هنری اش...یکی اسم وبلاگش...تو را یاد اویی که دیگر نیست بی اندازد...و تو آنقدر دلتنگ باشی که چشمهایت خیس شود...و صفحه های باز شده دیگر وبلاگها را ببندی...و به خودت قول بدهی...غیر از بعضی موارد هیچوقت برای هیچ وبلاگ نویسی کامنت نگذاری...

وبلاگ نویس باشی...وبلاگ های زیادی بخوانی...ولی از وبلاگ نویسها بترسی...از رفتن های یهویی شان...احساسی زجر آور...تلخ...و آزار دهنده...

There's a million reasons why I should give you up +

 ...But the heart wants what it wants

I'm working... part 2

طعم اولین حقوق...شیرین بود...مثل همه ى اتفاق هایی که برای اولین بار می افتند و معمولا شیرین اند...ولی نه آنقدر که لذت بخش باشد...از آن شیرین هایی که به تلخی میزند...وقتی به زمانی که گذشت فکر میکنی و چیزهایی که بخاطر این کار از دست داده ای...وقتی از تفریحات و سرگرمی هایت کم میکنی...وقتی مسئولیت میپذیری...وقتی مجبور میشوی محیط غیر قابل تحملی را تحمل کنی...در شلوغی که از آن بیزاری...حرف زدنی که برایت زجرآور...و آدمهایی دو رو...

تهش تلخ بود...مثله لیمو شیرین...که هرچقدر هم که اسمش لیمو شیرین باشد تهش تلخی خودش را دارد...

اولین کار...اولین حقوق...ثبت میشود در خاطرم...تا شاید انگیزه ای باشد برای بهتر شدن...بهتر زندگی کردن...

هوا دلپذیر شد...

هوا یجوری شده...که دیگه پشه ها هم برا تفریح زدن بیرون...صبح...ظهر...شب...همش بیرون...خون خوارهای بی ادب...

نویسنده زمان و ضمیر را گم کرده!

تو نیستی...او هست...

او نبود...تو بودی...

او نباشد...تو می آیی!؟...

سلام الاغ عزیز حالت چطوره؟؟

هر چقدر که آدمها در جنب و جوش...رفت و آمد...بودند...او خیلی شیک و مجلسی غذایش را میخورد...و به آنها توجهی نمیکرد...حتی نفهمید چند نفر از او عکس گرفتند...شاید فکرش زیادی مشغول بود...شاید به این فکر میکرد مقصد بعدی اش کجاست...یا اینکه بارش چیست...یا شاید در پی یارش بود...که او چه میکند...شاید هم به آدمها فحش میداد در دلش که چرا اینقدر اذیتش میکنند...یا اینقدر بد نامش کردند...اصلا شاید هیچ فکری نمیکرد...و در آن لحظه غذا خوردن مهمترین اتفاق بود!...تازه به ما هم مربوط نیست...افکار شخصی اش چه بوده...!

۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan