جُغدِ سفید

یک ماهه عاشق شوید و شکست عشقی بخورید!|:

یکی تا پای خودکشی برای یکی دیگه رفته بود...افسرده...غمگین...همش گریه...پرسیدم خب حالا مگه چند وقت باهم بودن...وقتی گفت یک ماه و نیم...من نمیدونستم به کدامین افق برم محو بشم...یا سرمو با چه زاویه ای بکوبم به دیوار...

یعنی روند عاشق بودنش اینجوری بوده که...همدیگرو دیدن...پسندیده...عشقم عشقم گفته...بعد خاطره ساخته...بعدش هم بوس بوس بای...

حالا هم جفتشون رفتن با یکی دیگه...بعد بهم دیگه میگن "هیشکی مثه تو نبود"...

حالا ما باید حداقل یک سال از باهم بودنمون با یکی بگذره که عاشق بشیم...تهش هم...طرف میفهمه علاقش فقط دوستانه بوده...یا بی حرف رهات میکنه...یا از این جور بیخیال شدنا...و تو میمونی و بیزاری از هر نوع حسی...

پایان ماجرا هم این بود که به شخص سومی که این داستانو میدونست گفتم...حتی عاشق شدن هم شانس میخواد...که منو تو نداریم...اشتباهی به آدمهایی که نباید علاقه پیدا میکنیم...سکوت کرد...شاید نشونه ى تایید بود...

مرگ رسید به ما...

ساعت هفت صبح بود فکر میکنم...زنگ زده بودن و گفتن که پدر بزرگ فوت کرده...اون موقع نوجوان بودم...پدربزرگ خوب بود...میشه گفت خیلی...و من شوک بدی بهم وارد شده بود...بعد از شنیدن خبر رفتم گوشه ی اتاق نشستم...مراسمو خونه ی ما گرفته بودن...آدمها میومدن و میرفتن...گریه و صدای قرآن...و من هنوز نشسته بودم اون گوشه...بی هیچ حرفی...بدون گریه...فقط نگاه میکردم...هر کی هم میومد و چیزی میپرسید من فقط نگاهش میکردم...نمیدونم چند ساعت اینطوری بودم...ولی زمان طولانی بود...تا اینکه منو همراه چندنفر فرستادن که عکس مراسم ترحیم و انتخاب کنیم...از اون خونه که دور شدم تازه اتفاقها رو تحلیل کردم...اون خونه...اون اتاق...هنوزم برام پر از کابوسه...

حالا بعد از دقیقا 9 سال...مادربزرگ رفت پیش همسرش...این اواخر خیلی زجر میکشید...زنگ زدن گفتن یک ساعته که تموم کرده...راحت شد و ما ناراحت...هر چند که به اندازه مرگ پدربزرگ زجرآور نیست...ولی باز هم یک اتفاق تلخِ...و من نمیدونم چطور برگردم به اون خونه و اون اتاق...

Say I Love you

این روزها که فیلم و سریال دیدن برای آرامش اعصاب جوابگو نیست...رفتم سراغ انیمه دیدن...چند تا انیمه سریالی دیدم...ولی قشنگ ترینشون این بود...عاشقانه...دیالوگهای خیلی خوب...جزو بیست انیمه ی برتر تو ژانر رمانتیک...و حتی از روش یک فیلم ژاپنی هم ساخته شده...و با آهنگ تیتراژ عالی که نمیدونم چطور میتونم آهنگشو پیدا کنم...!

اینم متنِ آهنگ:

دیروز...

زبونم بند اومده بود

با یه بار زمین خوردن نباید پا پس کشید

واسه بیشتر شناختنت آروم و قرار ندارم...

گاهی وقتا دلم میخواد خودم باشم و خودم

حال و هوای بیرون رفتن ندارم

اون وقته که میفهمم دلم هوای کیو کرده

زندگی همیشه روی خوش به آدم نشون نمیده

ولی لبخند تو همه چی رو عوض میکنه

وقتی اون جمله رو بهم گفتی...نمیدونی انگار قند توی دلم آب میشد

تا همیشه به یادم میمونه...


اینم دیالوگی که کاملا مرتبط با موضوع هست : 


منو این همه بدبختی محاله...محاله...

هفتونیم صبح بیدار شدم...البته من بیدار نشدما بیدارم کردن...اصلا یادم نمیاد آخرین بار چه روزی هفتونیم صبح بیدار شده بودم...نمیدونم چرا نمیفهمن جغدا باید صبح ها بخوابن...با مقدار زیادی غر زدن بیدار شده...رفتیم اداره پست برای کارت ملی جدید گرفتن...حالا این کارت ملی قراره دقیقا چه غلطی تو زندگیم بکنه رو نمیدونم...یکی از آقاهای مسئول بی اعصاب بود...میخواستم بگم ببین من الان بی اعصاب ترم...بعد وارد یک اتاق که کلا 4نفر بزور توش بودن شدیم...با اجبار همون آقاهه...هرچی میگیم اتاق پره میگفت نه...موقع ثبت مشخصات من بازم کلی غر زدم...میگفتم کارت ملی به دردم نمیخوره...خانومه با تعجب میگفت مگه میشه بدرد نخوره میخوای بری مدرسه بعد دانشگاه...حالا اون لحظه قیافه من دیدنی بود...گفتم جفتش تموم شده...خانومه همچین هنگ کرد انگار داره بچه پنج ساله میبینه...چیه خب خوب موندم...دربرابر همسنو سالای خودم بچه گربه ای بیش نیستم...حالا چرا بچه گربه...دلیل خاصی نداره همینطوری گربه دوس دارم...دوباره همون خانومه گفت...آره دیگه ازدواج کردن که کارت ملی نمیخواد...در این لحظه من خونسردیو خودمو حفظ کردم...و لبخندی زدم که گویای این حرف بود...خااانووم داری اشتباه متوجه میشی...من رفتنی ام...نهه نمیخوام بمیرم...میخوام برم یک قاره ى دیگه...البته از شواهد پیداست که احتمالا رفتنم به اون دنیا بیشتره...

بعد از گرفتن اثرات انگشت که نمیدونم چرا هر 10تا انگشتو اثرشو گرفتن!!...این پروسه ى مسخره به پایان رسید...حالا هم که شما اینو میخونید...من خوابم...

اتو درمانی!

مواد لازم:

یک عدد اتو...یک عدد حوله (پارچه هم باشه مشکلی نیست)...یک عدد جایی که درد دارد...(در این مورد برای نویسنده گردن است که درد دارد)...

دستور مصرف:

منتظر بمانید اتو کاملا داغ شود...میدونید اول باید بزنیدش به برق یا بگم!!...اتوی داغ شده را روی حوله بگذارید...چند ثانیه نگه دارید...حالا یک عدد حوله ى داغ دارید...حوله را روی محل درد بگذارید...چندین بار اینکار را تکرار کنید تا نتیجه بدهد...


نویسنده با حالتی پوکرفیس به سقف خیره شده و هنوز امیدوار است که نتیجه بگیرد...

تو کم بشی از من،تمام من درده...

شلوغی این روزها عجیب خوب است...ساعتهایی که در کلاس میگذرد...استادها تاکید میکنند روی خواندن...و من غرق میشوم در خواندن...روزها هم اینطور تقسیم میشوند که...زوجها...برای لغات و تمرینهای آلمانی...فردها...برای داروها و کاربردشان و نسخه های عجیب دکترها(هنوز دلیل اینکه چرا پزشکان آنقدر بدخط هستند کشف نشده در آینده در این مورد بیشتر مینویسم)...شبها هم با فیلمو سریال میگذرد...وقت گذاشتن برای تلگرامو اینستا و وبلاگ به حداقل رسیده...درنتیجه بودن در کنار آدمها هم...البته همیشه استثناهایی هم وجود دارد...آدمهایی که بودنشان از بهترین اتفاقات زندگیست را نمیشود بیخیال شد...
بگذریم...حال که نود دارد پخش میشود...و من نمیدانم فردوسی پور الان به کدام آدم داغونی گیر داده...احسان هم در حال خواندن است چند تا از این آهنگهای آلبوم سی سالگی اش پشت سر هم پخش میشود...کولر هم روشن است...من خودم را پتو پیچ کرده ام و به دردهایم فکر میکنم...نه...دردهایم احساسی نیست...گردن...دست...و گوش درد دارم...و نمیدانم چرا اینگونه شده ام...!
خسته شدم...یکی هم بیاد کمک... بقیه ى حرفهای در ذهنم را تایپ کند...

به نمایندگی از طرفداران سریال کره ای!

باید یه صحبتی با مسئولین شبکه سه داشته باشم...بگم خواستین سریال کره ای پخش کنید بیاین یه مشورتی بهتون بدم...

میگردن اون سریالی که هیچ مخاطبی نداره و خیلی مسخرست...انتخاب...و پخش میکنند...

برای بانوی آذری...

چقدر میشه ارزشمند بود...برای آدمی که تاحالا از نزدیک ندیدتت...از یک شهر دیگه...یک دوست مجازی...

اینقدر ارزشمند که...علاوه بر تبریک تولدت...برات کادو هم بفرسته...

هنوز باورم نمیشه!!...

+ بینهایت ممنونم عزیزم...

رفتارهای تهوع آور!

آدمهایی که شاید سالی...دو،سه بار ببینی شان...و در همان دیدارها هم بخواهند...یکجا از تمام زندگیت بدانند...نصیحتت کنند...از تصمیم هایت منصرفت کنند...بدون آنکه چیزی از خواسته ها و رویاهایت بدانند... 

آدمهایی که هر چقدر هم عزیز باشند...این اخلاقشان آزار دهنده است...اینطور نباشید...

قتل در نیمه شب...

یکی جیغ زد...و دیگری بخاطرش،مارمولک را کشت...!


+ لازمه بگم اونی که جیغ زد من بودم...یا معلومه...!!

...Open your eyes and see

اینجام مدلش اینجوریه که...وقتی میری وبلاگهارو میخونی...حس میکنی همه تو یه رقابتی هستند که...هر کی طولانی تر بنویسه برندست...

If these wings could fly

از آدمی که نمیدونست گریه چیه...غمگین ترین آهنگها...فیلم یا رمان...هیچ کدوم باعث نمیشد که گریه کنه...تبدیل شدم به...آدمی که با ساده ترین حرفی...گریه میکنه...با آهنگی که اصلا غمگین نیست...با هر چیزی که کمترین حالت ناراحتی رو نشون بده...حتی با خیره شدن به چشمهاش تو آینه...گریه میکنه...

شرایط خوبیه!؟...نه اصلا...متنفرم...و حالم از الان خودم بهم میخوره...حالم از این احساساتی شدنها بهم میخوره...و میخوام با خودم کاری کنم که همون آدم بی احساس سابق بشم...

امروز...نه...دیروزی که گذشت...بعد از اینکه با دوستام خندیدمو رقصیدمو برای چند لحظه به هیچی فکر نکردم...به این نتیجه رسیدم زندگی درسته که مزخرفه...ولی من میتونم کاری کنم سطح مزخرف بودنش کمتر بشه...به جای زیاد شدن...مطمئنن با وقت تلف کردن این اتفاق نمیفته...

تصمیم دارم احیا کنم...آرزوهایی که مرده بودند...و امید دارم...

Designed By Erfan Powered by Bayan