جُغدِ سفید

منو انتظارو کابوس تنهایی...

به آشپزخانه رفت...ظرفهای زیادی انتظارش را می کشیدند...با گوشی اش آهنگ گذاشت...صدایش را زیاد کرد...مشغول شد...ظرفها شسته شدند...میز را تمیز کرد...آشغالها را جمع کرد...یکی از غذاهاش مورد علاقه اش را درست کرد...دو ساعتی در آنجا مشغول بود...به اتاقش رفت...باید آماده میشد و پیامی میفرستاد..."منتظرم زود بیا"...به آینه خیره شده بود که ناگهان یادش آمد که دیگر اویی نیست...از خستگی روی مبل نشست و به اطرافش خیره شد...دیگر آهنگی پخش نمیشد...سکوت بود و تنهایی...گرسنگی اش او را به حال باز گرداند...ساعتی گذاشته بود...تنهایی غذایش را خورد...روی تختش دراز کشید...و با خودش فکر کرد...چرا دیگر نباید منتظر هیچکسی بماند...و هر شبش این گونه میگذشت...

من را به من بازگردانید...

در حالی که دیشب بیشتر همکلاسیها با پروفایلی با این متن " من با این همه خوشگلی...چرا باید فردا امتحان بدم"...در تلگرام سرگردان بوده و استرس زیادی را متحمل میشدند...من داشتم فیلم walk on shame...میدیدم...و اصلا برام اهمیتی نداشت که امتحان قرار است چگونه بگذرد...

امتحان مورد نظر 4عدد نسخه داشت...یکی از یکی سخت تر...و حتما بعد از امتحان پزشکان عزیز بسی فحش نوش جان کردند...که حقشان است...دلیلی ندارد اینقدر بد خط باشند...

این هم گذشت...البته بخش عملی کار در داروخانه اش مانده...ولی تا اطلاع ثانوی به هیچ کلاس آموزشی نمیروم...حتی اگر مجبورم کنند...اصلا من قصد ادامه تحصیل دارم...میخواهم کمی با کتابهای درسی دوست داشتنی ام وقت بگذرانم...برگردم پیش باکتریهای دوست داشتنی ام...سلولهای همیشه فعال...ژن های متحیر کننده...و...

ای بیخبر از حال من امروز کجایی؟!

وقتی بهشون پیشنهاد دادم...شب شام بیاین پیشم من تنهام...اصلا فکرشو نمیکردم که قبول کنند...اومدند...آشپزی کردیم...بازی کردیم...خندیدیم...حرف زدیم...تجربه ی جدیدی بود برام...اون لحظه ها انقدر خوب بود که همه ى حسهای بدم...همه ى غم هامو فراموش کردم...ازشون ممنونم که کنارم بودن...

مادرم وقتی همه اینارو براش تعریف کردم...متعجب شد...چون واقعا از من بعید بود...یجورایی خوشحال شد...از خوب بودنم...هربار که حرف میزنیم میگه حواست به خودت باشه...نمیدونم چرا چندبار با تاکید این حرفو میزنه...امشب دیگه عصبی شدم و پرسیدم چرا اینقدر این حرفو تکرار میکنی...هیچ جواب قانع کننده ای نداشت و باز هم تکرارش کرد...درکش نمیکنم...و این درک نکردن عصبیم میکنه...


چالش بازی...

همینطور که طبق معمول وب گردی میکردم...یهو دیدم...یک عده از دوستان نویسنده...دارن بازی میکنن...یهو منم دلم خواست...چون چند روز قبلش از میزکارم عکس گرفته بودم گذاشته بودم اینستا...گفتم خب اینجا هم میذارم...البته این عکس به صورت کاملا یهویی امروز گرفته شده...و چون نتونستم از بیان آپلودش کنم...لینکشو میذارم...و باز هم چون با گوشی هستم اصلا نمیدونم سایزش چطوریه...

حس آدمیو دارم که میبینه چند نفر راجع به چیزی بحث میکنن...بعد اونم یهو میپره وسط بحث میگه منم نظرمو بگم...

و در آخر...از آنجایی که تبلیغات درست رمز موفقیت شروع یک کار هست...در نتیجه...طرح بدید سنگ تحویل بگیرید...


لینک 




توصیه!...2

نذارید مامانتون برای خودش لپ تاپ بخره...اگه گذاشتید...پس نذارید بهتون بگه براش فیلم و سریال بریزید...اگه ریختید...اصلا نذارید از شما دور بشه و بره مسافرت...اگه رفت...اونوقت مجبور میشید نیم ساعت با تلفن براش توضیح بدین که چطوری سریال و با زیرنویس پخش کنه و ببینه...

پس نذارید هیچ کدوم از این اتفاقها بیفته...

همچنان پوکر فیس!

هر گوشه ای از خانه اش...چند گلدان قرار دارد...آنقدر سکوت بود...آنقدر تنها...که تصمیم گرفت در خانه بچرخد و راه برود و با گلها حرف بزند...از هرچیزی حرف زد...خندید...گریه کرد...آهنگ مورد علاقه اش را خواند...در خیالش گلها لبخند میزدند...نمیداست چند دقیقه یا ساعت گذشته...با صدای زنگ پیام گوشی اش به خودش آمد..."بیا قدم بزنیم"...همین بدون هیچ حرفی...لبخند زد...وقتی این پیام می آمد یعنی او منتظر است...باید جای همیشگی میرفت...جایی که مخصوص قدم زدنشان بود...

وقتی صرف فکر به اینکه چی بپوشد نکرد...به سرعت لباس پوشید...حتی به آینه هم نگاه نکرد چگونه شالش را  روی سرش گذاشته...فقط با خودش تکرار میکرد که او منتظر است...

بیرون رفت...به خیابان مورد نظر رسید...او را آنطرف خیابان  دید...دست تکان داد...او به پل هوایی اشاره کرد...ولی او مثل همیشه سری به معنی نمیخوام تکان داد...وقتی میخواست از خیابان عبور کند...ماشینی به سرعت به او برخورد میکند...نگاهش به آنطرف خیابان بود...اویی که به سرعت به طرفش میدوید...و چشمانی که برای همیشه بسته میشود...


نتیجه ی اخلاقی اینکه از پل هوایی استفاده کنید...ولی چرا اینطوری شد!!...قرار بود عاشقانه باشه...!!

چرا؟!چون شوفاژها را روشن نمیکند|:

هیچوقت...خانه ای که صاحب خانه اش یک خانم پیر و تنهاست...را اجاره نکنید...

خانم پیر و تنها...اعتقاد دارد هوا هنوز گرم است...در صورتی که ما هرگونه لباس گرمی که داشتیم را پوشیده...و باز هم احساس سرما میکنیم..

Designed By Erfan Powered by Bayan