جُغدِ سفید

نمیدونم چرا حافظ فکر کرده من خوشحالم!

الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی

گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش...

تولدت مبارک دوست جان!

مسعود خسته...افسرده...سرباز وطن...صدا قشنگ...

تولدت مبارک...امیدوارم همیشه خوب و سلامت و موفق باشی...و یک روز خیلی معروف بشی...بیام ازت امضا بگیرم...

دوستان عزیز شما حتما صدای مسعودو از رادیو بلاگیها شنیدین...همین چند ساعت پیش مسعود متولد شده و از اونجایی که از دوستان خوبه منه...تنها کاری که ازم بر میاد اینه که...از اینجا بهش تبریک بگم...

تولدت مبارک...(با یک دسته گل)

منو انتظارو کابوس تنهایی...

به آشپزخانه رفت...ظرفهای زیادی انتظارش را می کشیدند...با گوشی اش آهنگ گذاشت...صدایش را زیاد کرد...مشغول شد...ظرفها شسته شدند...میز را تمیز کرد...آشغالها را جمع کرد...یکی از غذاهاش مورد علاقه اش را درست کرد...دو ساعتی در آنجا مشغول بود...به اتاقش رفت...باید آماده میشد و پیامی میفرستاد..."منتظرم زود بیا"...به آینه خیره شده بود که ناگهان یادش آمد که دیگر اویی نیست...از خستگی روی مبل نشست و به اطرافش خیره شد...دیگر آهنگی پخش نمیشد...سکوت بود و تنهایی...گرسنگی اش او را به حال باز گرداند...ساعتی گذاشته بود...تنهایی غذایش را خورد...روی تختش دراز کشید...و با خودش فکر کرد...چرا دیگر نباید منتظر هیچکسی بماند...و هر شبش این گونه میگذشت...

من را به من بازگردانید...

در حالی که دیشب بیشتر همکلاسیها با پروفایلی با این متن " من با این همه خوشگلی...چرا باید فردا امتحان بدم"...در تلگرام سرگردان بوده و استرس زیادی را متحمل میشدند...من داشتم فیلم walk on shame...میدیدم...و اصلا برام اهمیتی نداشت که امتحان قرار است چگونه بگذرد...

امتحان مورد نظر 4عدد نسخه داشت...یکی از یکی سخت تر...و حتما بعد از امتحان پزشکان عزیز بسی فحش نوش جان کردند...که حقشان است...دلیلی ندارد اینقدر بد خط باشند...

این هم گذشت...البته بخش عملی کار در داروخانه اش مانده...ولی تا اطلاع ثانوی به هیچ کلاس آموزشی نمیروم...حتی اگر مجبورم کنند...اصلا من قصد ادامه تحصیل دارم...میخواهم کمی با کتابهای درسی دوست داشتنی ام وقت بگذرانم...برگردم پیش باکتریهای دوست داشتنی ام...سلولهای همیشه فعال...ژن های متحیر کننده...و...

ای بیخبر از حال من امروز کجایی؟!

وقتی بهشون پیشنهاد دادم...شب شام بیاین پیشم من تنهام...اصلا فکرشو نمیکردم که قبول کنند...اومدند...آشپزی کردیم...بازی کردیم...خندیدیم...حرف زدیم...تجربه ی جدیدی بود برام...اون لحظه ها انقدر خوب بود که همه ى حسهای بدم...همه ى غم هامو فراموش کردم...ازشون ممنونم که کنارم بودن...

مادرم وقتی همه اینارو براش تعریف کردم...متعجب شد...چون واقعا از من بعید بود...یجورایی خوشحال شد...از خوب بودنم...هربار که حرف میزنیم میگه حواست به خودت باشه...نمیدونم چرا چندبار با تاکید این حرفو میزنه...امشب دیگه عصبی شدم و پرسیدم چرا اینقدر این حرفو تکرار میکنی...هیچ جواب قانع کننده ای نداشت و باز هم تکرارش کرد...درکش نمیکنم...و این درک نکردن عصبیم میکنه...


چالش بازی...

همینطور که طبق معمول وب گردی میکردم...یهو دیدم...یک عده از دوستان نویسنده...دارن بازی میکنن...یهو منم دلم خواست...چون چند روز قبلش از میزکارم عکس گرفته بودم گذاشته بودم اینستا...گفتم خب اینجا هم میذارم...البته این عکس به صورت کاملا یهویی امروز گرفته شده...و چون نتونستم از بیان آپلودش کنم...لینکشو میذارم...و باز هم چون با گوشی هستم اصلا نمیدونم سایزش چطوریه...

حس آدمیو دارم که میبینه چند نفر راجع به چیزی بحث میکنن...بعد اونم یهو میپره وسط بحث میگه منم نظرمو بگم...

و در آخر...از آنجایی که تبلیغات درست رمز موفقیت شروع یک کار هست...در نتیجه...طرح بدید سنگ تحویل بگیرید...


لینک 




توصیه!...2

نذارید مامانتون برای خودش لپ تاپ بخره...اگه گذاشتید...پس نذارید بهتون بگه براش فیلم و سریال بریزید...اگه ریختید...اصلا نذارید از شما دور بشه و بره مسافرت...اگه رفت...اونوقت مجبور میشید نیم ساعت با تلفن براش توضیح بدین که چطوری سریال و با زیرنویس پخش کنه و ببینه...

پس نذارید هیچ کدوم از این اتفاقها بیفته...

همچنان پوکر فیس!

هر گوشه ای از خانه اش...چند گلدان قرار دارد...آنقدر سکوت بود...آنقدر تنها...که تصمیم گرفت در خانه بچرخد و راه برود و با گلها حرف بزند...از هرچیزی حرف زد...خندید...گریه کرد...آهنگ مورد علاقه اش را خواند...در خیالش گلها لبخند میزدند...نمیداست چند دقیقه یا ساعت گذشته...با صدای زنگ پیام گوشی اش به خودش آمد..."بیا قدم بزنیم"...همین بدون هیچ حرفی...لبخند زد...وقتی این پیام می آمد یعنی او منتظر است...باید جای همیشگی میرفت...جایی که مخصوص قدم زدنشان بود...

وقتی صرف فکر به اینکه چی بپوشد نکرد...به سرعت لباس پوشید...حتی به آینه هم نگاه نکرد چگونه شالش را  روی سرش گذاشته...فقط با خودش تکرار میکرد که او منتظر است...

بیرون رفت...به خیابان مورد نظر رسید...او را آنطرف خیابان  دید...دست تکان داد...او به پل هوایی اشاره کرد...ولی او مثل همیشه سری به معنی نمیخوام تکان داد...وقتی میخواست از خیابان عبور کند...ماشینی به سرعت به او برخورد میکند...نگاهش به آنطرف خیابان بود...اویی که به سرعت به طرفش میدوید...و چشمانی که برای همیشه بسته میشود...


نتیجه ی اخلاقی اینکه از پل هوایی استفاده کنید...ولی چرا اینطوری شد!!...قرار بود عاشقانه باشه...!!

چرا؟!چون شوفاژها را روشن نمیکند|:

هیچوقت...خانه ای که صاحب خانه اش یک خانم پیر و تنهاست...را اجاره نکنید...

خانم پیر و تنها...اعتقاد دارد هوا هنوز گرم است...در صورتی که ما هرگونه لباس گرمی که داشتیم را پوشیده...و باز هم احساس سرما میکنیم..

وقایع روزه گذشته...

از اول کلاس همه با استرس نشسته بودند...استاد زودتر امتحان بگیر...میگفتند...ولی استاد خیلی خونسرد و شیکو مجلسی...اول چندتا نسخه گذاشت...بعد درس داد...نیم ساعت آخر یهویی گفت یک برگه دربیارین...همه فکر میکردن شاید منصرف شده...ولی اشتباه میکردن...بعد از جابه جایی صندلی ها و این مسخره بازیها...سه تا سوال تستی گفت و نوشته شد و پاسخ داده شد و برگه ها هم جمع شد...

میدونید آخرشو...نه نمیدونید که...یک خانم میانسالی در کلاس هست...که هر چی بگه استاد میگه چشم...بعد از بسی تعارف من بزرگم تو بزرگی و ازاین دست مزخرفات...ایشان گفتند استاد جان برگه ها را صحیح نفرمایید...استاده جان هم گوش داده و گفتند چشم هر چه شما بگویی...

خلاصه ما هم ضایع شده و حرص خوردیم...و حرص خوردیم...و خیلی حرص خوردیم...

من برم سریالهای ندیده در این مدتو ببینم...و حرص نخورم...

70درصد عقبم...

بعد از سلامتی...اگه آدم استقلال فکری و مالی داشته باشه...هشتاد درصد خوشبخته...

در حال مرور داروهای اعصاب!

هر آدمی باید یکیو به عنوان...دیازپام تو زندگیش داشته باشه...باید...

غم دوری...

هفت هزارو هفتصدو هفتادو هفت کیلومتر...از خوده واقعیم فاصله دارم...

از فردا پیاده شروع کنم...بنظرتون چقدر طول میکشه بهش برسم!؟...

دانستنی ها!

آیا میدانید...داروها هم برند(Brand) مخصوص به خودشان را دارند...!؟

نمیدانید...خوشا به حالتان...چون مجبور نیستید بدانید و آنها را حفظ کنید...

در گذشته ای نه چندان دور...شرکتها و کارخانه های تولید دارو حق تبلیغ محصول و داروی خاص خودشان را نداشتند در ایران فقط...ولی در حال حاضر...ما بسی پیشرفت کرده و داریم آپدیت میشویم (اینکه چرا اینقدر دیر مربوط به بحث نیست ما کلا عقبیم...)...و این مراکز تولید دارو اجازه و حق تبلیغ محصولشان را دارند...مثلا در آینده به جای تبلیغ چیپس و پفک...تبلیغ قرص سرماخوردگی میبینید...!!

میبینی من چقدر فعال شدم یا لازمه بگم!

وقتی به یک چیزی فکر میکنی...و ناخواسته باهاش روبرو میشی...ممکنه اتفاق نیفته...فانتزی میسازی و تهش میرسی به...یک زندگی ساده...آروم و بی هیجان...که میگی نمیخوامش...

ولی اطرافیان میگن حالا استارتشو بزن...شاید هیچوقت اتفاق نیفته...حالا تو یه مسیر تعیین کردی برا زندگیت...همینم از هیچی بهتره...

همه چی آرومه...حتی من!

دختر پر حرف و شلوغ کلاس که...روی صندلی جلویی من نشسته بود...با استاد مشغول کل کل بودند...که یهویی...استاد به من اشاره کرد گفت از خانوم جغد سفید یاد بگیر...چقدر خانوم و آروم نشسته...با خنده اضافه کرد من اصلا تا حالا صداشو هم نشنیدم...

حالا همه ى بچه های جلویی و پشتی خیره به من نگاه میکردند...دوستان اطرافم...همه حرف استاد رو تایید کردند...صمیمی ترین دوستم که با فاصله ای زیاد ردیف جلویی نشسته بود...گفت آره داداشش برعکس خودشه...(او و برادر جان چندین بار همصحبت شده بودند)...

وصف حال من در آن لحظه...چیزی ما بین خجالت...افسردگی...و در دل خاک بر سرم گفتن...بود...و چیزی که نشون دادم فقط خندیدن...

نتیجه ى اخلاقی این ماجرا: یا در کلاس خیلی شلوغ باشید...یا مثل من سایلنت نباشید...

غصه نخور فدای سرت...

کاش غم ها فروختنی بودند...و یکی می آمد و میپرسید تمامش چند...!

Designed By Erfan Powered by Bayan