جُغدِ سفید

ضد حال یعنی...

دو ساعت با شوق فراوان...آب هویج بستنی درست کنی...آخرش معدت درد بگیره نتونی بخوری...

البته حق داشت اعتراض کنه...تازه حالش خوب شده بود...

یکشنبه ای که گذشت...

زنگ تفریح که شد...(من کماکان دوست دارم بگم زنگ تفریح به جای آنتراک)...برای اولین بار همراه تنها دوستی که در اون کلاس دارم رفتم بیرون...هوا خنک بود...تنها دوست من خودش تنهایی چند تا دوست دیگر دارد...6-7تا دختر شدیم که گوشه از حیاط ایستاده و نشسته حرف میزدیم...البته باید گفت حرف میزدند...من فقط نگاهشان میکردم و گوش میدادم...دغدغه ها و تفکراتشان برایم بسیار جالب بود...غیبت از دوست پسرهایشان...ازدواج...اجازه ى شب بیرون از خانه ماندن...مدل مو و آرایش...و از این قبیل دغدغه ها...من نمیدونستم در اون لحظات بخندم...یا به حال خودم گریه کنم...که چرا اینقدر دختر نیستم!!

جلسه ى بعد از آن روز هم این اتفاق تکرار شد...این بار سعی کردم کمی حرف بزنم و نظر بدهم...و بگویم اون جغدی که نیمه شبها در گروه تلگرامشان پیام میدهد من هستم...

جلسه بعدی احتمالا خودمانی تر شوم...و البته که در مورد دغدغه هایشان نمیتوانم خیلی نظر بدهم...

موز به دست در حال تعقیب و گریز |:

بله...سوسک ها هم...اومدند...و خانه ما را منور کردند...فقط همین ها را کم داشتیم...


صرفا جهت یادآوری: مورچه ها...زنبورها...عنکبوت ها...چند تا مارمولک...مورچه های پروازی... و یک سری حشرات بی نام نشان هم...با ما همزیستی محبت آمیز دارند...که در پست های قدیمی تر به آنها اشاره شده...

بازم پوکر فیس...توصیه!

نذارین مامانتون...اینستا فالوتون کنه...

Poker face... پارت نمیدونم چندم!

اینقدر همه میگن بشین سریال گیم آو ترونزو ببین...من یک حس تنفر بدی دارم نسبت بهش پیدا میکنم...

سه و سه دقیقه...

اگه برای این گرسنگی نیمه شبهام...راه حلی پیدا کنم خیلی خوب میشه...بدون استثنا هر وقت داریم شام میخوریم...من با خودم یا بلند میگم...من آخر شب چی بخورم...!

 

میونه عکس عوض کردنای پروفایلاتون...میون پستهای محرمی گذشتن تو اینستا و وبلاگهاتون...میون ظاهر سازیاتون...به اینکه "چگونه یک انسان خوب باشیم"...هم...فکر کنید...

لازم به ذکره که...بله میدونم همه برای ظاهر قضیه اینکارو نمیکنن...فقط نظرمه...

چه فرقی میکنه کجا!!

من عاشق دوستام هستم...وقتی بهشون میگم بریم بیرون...میگن خب نیم ساعت دیگه هوا تاریک میشه...هوا سرده...بریم خونه یکی جمع بشیم...

خب من وقتی میخوام برم بیرون...یعنی نمیخوام بمونم خونه...اگه قرار باشه از خونه برم یه خونه دیگه...خب تو اتاق خودم میمونم...راحت...

بیرون یعنی بیرون...خب...!

در فکرِ مترجم شدنِ فیلمو سریال!!

-- طرف مثلا میگه ف...اک یو...حالا میمونی چی ترجمش کنی!

+ من ترجمه میکنم خاک بر سرت :))

-- بعد یه جا دیگه منظورش یه معنی سنگین تره...اونجا چیکار میکنی؟!

+ اونجا حجم خاکو بیشتر میکنم :))

کنارت چقدر حال من بهتره...

فرقی نمیکنه یک آهنگ به چه زبانیه...مهم حسیه که به آدم میده...

چند روزه فقط به یک آهنگ کره ای گوش میدم...و هربار...گریم میگیره...


پارانرمال اکتیویتی|:

یک قسمت از یک سریالیو با گوشی دانلود کردم...همین یک ساعت پیش بود...وسط پخش اخطار داد...فایل موجود نمیباشد...من متعجب خیره شدم به گوشی...تمام فایلهای گوشیو چک کردم...ولی نبود...مگه میشه فایلی که کامل دانلود شده و نصفش پخش شده یهو اینجوری بشه...!!

من کماکان متعجب خیره شدم به گوشی...

که عشق آسان نمود اول...

– حالا عشق یه طرفه چه سودی داره!؟

+ عشق که سود نداره کلا دوسر باخته...

وااای غذام سوخت|:

یادم باشه وقتی مستقل شدم... یکی از مهمترین کارهایی که انجام میدم...تنظیم یک برنامه غذایی باشه...که مثل الان یک ساعت به این فکر نکنم که خب حالا چی درست کنم!!...

در حال مرور داروهای تنفسی!

تو یک روز و نصفی...نمیشه اسم 20-30 تا دارو و بیماری مربوط به اون رو حفظ کرد...کاش استاد بفهمه...

بعید میدونم...

سوال بی جواب!

چرا برای اینستا...قابلیت بستن کامنت نمیذارن...!؟

یک ماهه عاشق شوید و شکست عشقی بخورید!|:

یکی تا پای خودکشی برای یکی دیگه رفته بود...افسرده...غمگین...همش گریه...پرسیدم خب حالا مگه چند وقت باهم بودن...وقتی گفت یک ماه و نیم...من نمیدونستم به کدامین افق برم محو بشم...یا سرمو با چه زاویه ای بکوبم به دیوار...

یعنی روند عاشق بودنش اینجوری بوده که...همدیگرو دیدن...پسندیده...عشقم عشقم گفته...بعد خاطره ساخته...بعدش هم بوس بوس بای...

حالا هم جفتشون رفتن با یکی دیگه...بعد بهم دیگه میگن "هیشکی مثه تو نبود"...

حالا ما باید حداقل یک سال از باهم بودنمون با یکی بگذره که عاشق بشیم...تهش هم...طرف میفهمه علاقش فقط دوستانه بوده...یا بی حرف رهات میکنه...یا از این جور بیخیال شدنا...و تو میمونی و بیزاری از هر نوع حسی...

پایان ماجرا هم این بود که به شخص سومی که این داستانو میدونست گفتم...حتی عاشق شدن هم شانس میخواد...که منو تو نداریم...اشتباهی به آدمهایی که نباید علاقه پیدا میکنیم...سکوت کرد...شاید نشونه ى تایید بود...

مرگ رسید به ما...

ساعت هفت صبح بود فکر میکنم...زنگ زده بودن و گفتن که پدر بزرگ فوت کرده...اون موقع نوجوان بودم...پدربزرگ خوب بود...میشه گفت خیلی...و من شوک بدی بهم وارد شده بود...بعد از شنیدن خبر رفتم گوشه ی اتاق نشستم...مراسمو خونه ی ما گرفته بودن...آدمها میومدن و میرفتن...گریه و صدای قرآن...و من هنوز نشسته بودم اون گوشه...بی هیچ حرفی...بدون گریه...فقط نگاه میکردم...هر کی هم میومد و چیزی میپرسید من فقط نگاهش میکردم...نمیدونم چند ساعت اینطوری بودم...ولی زمان طولانی بود...تا اینکه منو همراه چندنفر فرستادن که عکس مراسم ترحیم و انتخاب کنیم...از اون خونه که دور شدم تازه اتفاقها رو تحلیل کردم...اون خونه...اون اتاق...هنوزم برام پر از کابوسه...

حالا بعد از دقیقا 9 سال...مادربزرگ رفت پیش همسرش...این اواخر خیلی زجر میکشید...زنگ زدن گفتن یک ساعته که تموم کرده...راحت شد و ما ناراحت...هر چند که به اندازه مرگ پدربزرگ زجرآور نیست...ولی باز هم یک اتفاق تلخِ...و من نمیدونم چطور برگردم به اون خونه و اون اتاق...

Say I Love you

این روزها که فیلم و سریال دیدن برای آرامش اعصاب جوابگو نیست...رفتم سراغ انیمه دیدن...چند تا انیمه سریالی دیدم...ولی قشنگ ترینشون این بود...عاشقانه...دیالوگهای خیلی خوب...جزو بیست انیمه ی برتر تو ژانر رمانتیک...و حتی از روش یک فیلم ژاپنی هم ساخته شده...و با آهنگ تیتراژ عالی که نمیدونم چطور میتونم آهنگشو پیدا کنم...!

اینم متنِ آهنگ:

دیروز...

زبونم بند اومده بود

با یه بار زمین خوردن نباید پا پس کشید

واسه بیشتر شناختنت آروم و قرار ندارم...

گاهی وقتا دلم میخواد خودم باشم و خودم

حال و هوای بیرون رفتن ندارم

اون وقته که میفهمم دلم هوای کیو کرده

زندگی همیشه روی خوش به آدم نشون نمیده

ولی لبخند تو همه چی رو عوض میکنه

وقتی اون جمله رو بهم گفتی...نمیدونی انگار قند توی دلم آب میشد

تا همیشه به یادم میمونه...


اینم دیالوگی که کاملا مرتبط با موضوع هست : 


منو این همه بدبختی محاله...محاله...

هفتونیم صبح بیدار شدم...البته من بیدار نشدما بیدارم کردن...اصلا یادم نمیاد آخرین بار چه روزی هفتونیم صبح بیدار شده بودم...نمیدونم چرا نمیفهمن جغدا باید صبح ها بخوابن...با مقدار زیادی غر زدن بیدار شده...رفتیم اداره پست برای کارت ملی جدید گرفتن...حالا این کارت ملی قراره دقیقا چه غلطی تو زندگیم بکنه رو نمیدونم...یکی از آقاهای مسئول بی اعصاب بود...میخواستم بگم ببین من الان بی اعصاب ترم...بعد وارد یک اتاق که کلا 4نفر بزور توش بودن شدیم...با اجبار همون آقاهه...هرچی میگیم اتاق پره میگفت نه...موقع ثبت مشخصات من بازم کلی غر زدم...میگفتم کارت ملی به دردم نمیخوره...خانومه با تعجب میگفت مگه میشه بدرد نخوره میخوای بری مدرسه بعد دانشگاه...حالا اون لحظه قیافه من دیدنی بود...گفتم جفتش تموم شده...خانومه همچین هنگ کرد انگار داره بچه پنج ساله میبینه...چیه خب خوب موندم...دربرابر همسنو سالای خودم بچه گربه ای بیش نیستم...حالا چرا بچه گربه...دلیل خاصی نداره همینطوری گربه دوس دارم...دوباره همون خانومه گفت...آره دیگه ازدواج کردن که کارت ملی نمیخواد...در این لحظه من خونسردیو خودمو حفظ کردم...و لبخندی زدم که گویای این حرف بود...خااانووم داری اشتباه متوجه میشی...من رفتنی ام...نهه نمیخوام بمیرم...میخوام برم یک قاره ى دیگه...البته از شواهد پیداست که احتمالا رفتنم به اون دنیا بیشتره...

بعد از گرفتن اثرات انگشت که نمیدونم چرا هر 10تا انگشتو اثرشو گرفتن!!...این پروسه ى مسخره به پایان رسید...حالا هم که شما اینو میخونید...من خوابم...

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۱۰ ۱۱ ۱۲
Designed By Erfan Powered by Bayan