جُغدِ سفید

everything's stinking

کابوس یعنی...با فکر یکی به خواب بروی...ولی خواب دیگری را ببینی...

I never hit so hard in Love


I never meant to start a war 

I just wanted you to let me in

 

?!Is this what you called Love

I knew that you would be alright... 
and in my heart you will stay a while with me...
and we dance until the morning light... 
and you said to me you would be alright

Lucy Rose 

درد داریم که این موقع شب بیداریم،ور نه هر آدم سالم سر شب میخوابد!

هر چی فکر میکنم...از هر طرف که نگاه میکنم...میبینم دردی نیست...

وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی...پس دردی هم نداری...!


+ شعر عنوان از حامد عسکری 

از کی بپرسم حالتو؟!

مینویسد...میخوانم...

اشک ها میریزند...مرا محروم کرده از حرف زدن... کامنت گذاشتن...لایک کردن...و دیدنش...

تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست...

نبودنش عادت نمیشود...این عادی است؟!...

!...Classmates

روز آخر است...حوالی ساعت 6 عصر...کلاس به اتمام میرسد...امتحان آخر...پایان یک ترم...پایان یک کتاب...کلاسها تفکیک شده...دیگر "ح.ر" را نمیبینم...بعدها که یادش بیفتم حتما با خودم میگویم که چقدر خاص بود...از مدل لباس پوشیدنش تا حرف زدن و افکارش...دنیایش...

یادم می آید...که وقتی صحبت از آشپزی بود...به من گفت کوفته تبریزی بلدی...خندیدم...گفتم هنوز آنقدرها حرفه ای نشدم...

به اتریش میرود...زمان دقیقش را نمیدانم...دوست داشتم بگویم...کاش آلمان میرفتی...شهرش مهم نبود...حداقل آنجا...شاید...روزی...در رستورانی...فروشگاهی...پارکی یا مترو...همدیگر را میدیدیم...و از خاطرات کلاس و بچه ها حرف میزدیم...

فردا روز آخر است...شاید دیگر خندیدن هایمان...شیطنت هایمان...بحث هایمان...در هیچ کلاس دیگری تکرار نشود...حتی شاید استاد هم ترم بعد تغییر کند...یادم باشد با همکلاسی ها عکس یادگاری بگیرم...

?!Oh no, did I get too close

_ یه لطفی بکن منو لپتاپو ریست کن...یه لطفی بکن کاری کن بتونم دوباره بی غلو غش بنویسم...یه لطفی بکن زندگی رو برام شیرین کن...


× همه این کارهارو من بکنم؟؟


تموم شهر خوابیدن،من از فکر تو بیدارم...

تو مرا یادت هست؟!...

جمعه را دوست داشته باشید!

جمعه خوب بود...دوست داشتنی بود...

وقتی از مدرسه...دانشگاه...یا کار خسته برمیگشتی...و با خوشحالی میگفتی فردا جمعه است...

وقتی دوره همی های خانوادگی...و دوستانه...و گشتن و تفریح کردن...تو این روز بود...

وقتی زندگی ساده تر بود...و آدمها راحت تر با مشکلاتشون میجنگیدند...

وقتی همه جشنهای عروسی...این روز بود...

جمعه خوب بود...خوش میگذشت...ولی از وقتی شبیه بقیه روزا شد...همه گفتن دلگیره...غم انگیزه...

وقتی کار و درس و تفریح...اینقدر به هم تنیده شد که فرقی بین روزا نمونده...فرصتی برای با هم بودنها نمونده...

حالا همه با یک گوشی در دست...گوشه ای مینشینند...آهنگ گوش میدهند...غصه تنهایی شان را میخورند...فکر نبودنها را میکنند...و میگویند آه چقدر جمعه ها دلگیر است...

آنقدر این روند تکرار شد...که حالا وقتی به خودت میگویی فردا جمعه است...خود بخود حس افسردگی به سراغت می آید...

جمعه را دوست داشته باشید...جمعه روز خوبی است...

پشیمون میشی یه روزی که خیلی دیره!

طرحی از یک داستان واقعی...

...You got me sippin on something I can't compare to nothing

تو برای من خطرناکی...برای قلبم...که عزادار نبودنت هست و هیچکس را غیر از تو نمیپذیرد...برای فکرم...که تو را در هیپوتالاموس جای داده و اینقدر یادآوریت میکند که درد میگیرد...برای چشمهای همیشه خیسم...که نگاه به نگاه هر آدمی که از کنارش عبور میکند میدهد...تا شاید یکی از آنها تو باشی...برای دستهایم...که یخ زده اند...و چیزی جز دستهای گرم تو را نمیخواهند...

تو برای من خطرناکی...مثل قارچها...ویروس ها...و باکتریهای مولد یک بیماری خطرناک...که وقتی اسمش را به زبان بیاوری...همه اطرافیانت با وحشت به تو نگاه میکنند...ولی میدانی مثل آنتی بیوتیک ها...واکسن ها...که از خود آنها ساخه میشوند...تو...با تمام خطرناک بودنت...تنها راه درمانی...

بیا...کمی با من حرف بزن...من خوب میشوم...  


+ عجیبه که در اوج بیتفاوتی...این مزخرفات احساسی را مینویسم...!

وقتی شنیدم هنگ کردم!

پژمان جمشیدی...بازیگر شد...تحمل کردیم...

رضا عنایتی...خواننده شد...اینم تحمل کردیم...

ولی...شیث رضایی؟؟؟...واقعا!؟...تازه به فکر کنسرت گذاشتن هم هست...اعتماد بنفس اینو من داشتم...مثلا الان مشغول تدریس زبان بودم...

فقط چند لحظه بهش فکر کن!

مراسم گلدن گلوب را میبینیم...اینکه چه فیلمها و بازیگرانی جایزه گرفته اند...اصلا بحثش نیست...اینکه چرا هیچ وقت مراسم جشنواره فجر خودمان...مستقیما و بدون سانسور پخش نمیشود...چیزیه که دارم بهش فکر میکنم...

نه تبلیغات میکنیم فیلمهای خوبمان را...نه بازیگران جدیدمان را میشناسیم...نه کارگردان های جدید را...مراسم هم که اگر پخش شود...خانومهای بازیگر را برای به خطر نیفتادن بعضی مسائل از فاصله چند ده متری نشان میدهند...

فقط تبلیغ فیلمهای که مسئولان خودشان دوست دارند...پخش میشود...از بین هر ده تا بیست پیام بازرگانی ممکن است یک پیام...برای فیلم باشد...آن هم فیلمهای بی ارزش...

برنامه هفت هم که چیزی نگویم بهتر است...پخش شدن یا نشدنش بنظرم تاثیری در سینما...نداشته...یک عدد عادل و برنامه ای مشابه نود کم داریم...که هفت نتوانست مثل آن باشد...

خلاصه اش اینکه خستم...بیخیال مراسم گلدن گلوب شده... بقول دوستی مهم تارانتینو بود که دیده شد...اینکه چرا نولان نبود هم جای سوال داشت...! 

راستی...مسی هم حقش نبود بازیکن برتر 2015 بشود...(احساس موجود در این جمله را فقط یک هوادار رئال مادرید میتواند درک کند)...

چه احمقانه زنده ام...چه وحشیانه نیستی...

دیگر تفاوتی ندارد...درختها سبز باشند...نارنجی...سفید...یا بی برگ...ابرها گریان و نالان باشند...یا خاموش...آسمان آبی باشد...یا تیره...هیچ تفاوتی ندارد...چند شنبه یا چندم ماه...

وقتی میان روزهای تکراری ات گم میشوی...با آهی دلتنگ به عکس های او نگاه میکنی...جواب تلفن میدهی...گلایه های آدمهای چند نسل عقبتر از خودت را گوش میدهی...با پیغام هایی از تلگرام لبخند مسخره ای میزنی...وبلاگ میخوانی...و خودت را به فراموشی میزنی...اینکه چه ماهی از سال است...چه روزی است...تا حساب نکنی چند وقت است که از او بیخبری...که دیوانه تر از این نشوی...حتی آهنگهای دوست نداشتنی گوش میدهی...

ولی اینها همه اش حرف است...تقویم روبرویت یادآور تمام دردهایت میشود...و زمان را بر سرت آوار میکند...

?!How to be brave

از پشت او را گرفته بود...نمیدید...نمیشنید...از شدت جیغ هایی که کشیده بود...صدایی هم نداشت...میدوید...و فقط میخواست رها شود...

تاریکی فضا...سکوت وهم آور...تنهایی...دست در دست هم داده تا او را به شدت بترساند...

ترس...تاریکی...سکوت...تمام شد...یادش آمد...خدایی هست که باید بیشتر از هر آدمی به او اعتماد کرد...خدایی که نزدیکترین و مهربان ترین است...

چشمهایش را بست...این بار با آرامش خوابید...

مگه میشه بارون بباره ولی،دل هیچکی واسه کسی تنگ نشه!؟

باران میبارید...خیابان خیس...پنجره ها خیس...چشم هایم خیس...

باران میبارید...ماشین ها به سرعت...آدمها با چترهای رنگین بالای سرشان...گربه ها در پی پناهگاهی...

باران میبارید...راه میرفتم...خیابان یا کوچه...چاله هایی پر آب...چتر نداشتم...لبخند بر لب...دستهایم در دستهای او گره خورده بود...تنها نبودم...نگاهش با من بود...صدایش...از هوای دونفره میگفت...از دوست داشتن...

صدا محو شد...چشمها باز...همکارها مشغول خوردن بستنی...حرف میزدند...زنگ تلفن...یاس بفرمایید...خودکار بدست آدرس را مینوشتم...کاغذی خط خطی شده...از مانیتور متصل به دوربین...بیرونو نگاه کردم...باران میبارید... 

۱ ۲ ۳
Designed By Erfan Powered by Bayan