پشتِ دری صف بسته بودند...نگهبانی...هر چند دقیقه یک بار...یک نفر را داخل میبرد...اینکه پشتِ در چخبر بود...دقیقا مشخص نبود...
هر آدمِ تازه واردی که می آمد...اسمش را در لیست مینوشت...تا به نوبت بروند...هر که دیر تر...نوبت هم دیر تر...
روز اول...چهل اُمین نفر بود...دوستش لیست را گرفته بود...و به نوبت هر آدمی را به داخل میفرستاد...چند باری خواست او را بین جمعیت بفرستد...ولی او قبول نکرد...
ساعت 10 و 10 دقیقه شده بود...که نگهبان گفت وقت تمام شده...در این مدت با افراد مختلفی حرف زد...یک مدیر...یک جامعه شناس...یک مادر...و هر کدام دلیل خاصی برای رفتن داشتند...
با دست و پایی یخ زده...که نتیجه ایستادن در سرما بود...خسته...و شکست خورده...صحنه را ترک گفتند...
روز دوم...یک ساعت زودتر رسیدند...ولی لیست را که در دست گرفت...فهمید بدشانس تر از روزِ قبل...حالا نفرِ چهل و یکم...
دوستش دوباره لیست را گرفت...میگفت شاید شانسی باشد تا زودتر برویم...نگاهی به لیست انداخت...17...19...20...
نفر هیجدهمی وجود نداشت...اسمش را نوشت...و رفتند کمی بگردند تا نوبتش بشود...
در این میان با یک مهندسِ الکترونیک...و یک کارشناسِ زبان آلمانی...هم صحبت شدند...تا گذرِ وقت را کمتر احساس کنند...
در باز شده...نوبتش شده بود...فهمید آنجا هم باید منتظر بشیند...فقط یک باجه مخصوص کارهای مربوطه را انجام می داد...
مدارکش را تحویل داد...خوشحال بود...ولی با حرفِ مسئول مربوطه که گفت...مدارک ناقص است...همه ی خوشحالی اش پرید...و جایش را به بُهت و سکوتی تلخ داد...
آنقدر ناراحت بود...که نفهمید چطور به خانه برگشته است...
x ادامه دارد...