شنبه ۱۹ دی ۹۴
باران میبارید...خیابان خیس...پنجره ها خیس...چشم هایم خیس...
باران میبارید...ماشین ها به سرعت...آدمها با چترهای رنگین بالای سرشان...گربه ها در پی پناهگاهی...
باران میبارید...راه میرفتم...خیابان یا کوچه...چاله هایی پر آب...چتر نداشتم...لبخند بر لب...دستهایم در دستهای او گره خورده بود...تنها نبودم...نگاهش با من بود...صدایش...از هوای دونفره میگفت...از دوست داشتن...
صدا محو شد...چشمها باز...همکارها مشغول خوردن بستنی...حرف میزدند...زنگ تلفن...یاس بفرمایید...خودکار بدست آدرس را مینوشتم...کاغذی خط خطی شده...از مانیتور متصل به دوربین...بیرونو نگاه کردم...باران میبارید...