شنبه ۱۹ دی ۹۴
از پشت او را گرفته بود...نمیدید...نمیشنید...از شدت جیغ هایی که کشیده بود...صدایی هم نداشت...میدوید...و فقط میخواست رها شود...
تاریکی فضا...سکوت وهم آور...تنهایی...دست در دست هم داده تا او را به شدت بترساند...
ترس...تاریکی...سکوت...تمام شد...یادش آمد...خدایی هست که باید بیشتر از هر آدمی به او اعتماد کرد...خدایی که نزدیکترین و مهربان ترین است...
چشمهایش را بست...این بار با آرامش خوابید...