طرحی از یک داستان واقعی...
به تازگی به خانه جدید نقل مکان کرده بودند...خانه ای دو طبقه در بهترین نقطه شهر...هنوز همسایه ای در طبقه دوم نداشتند...تلفن وصل نشده بود...غیر از موبایل ها وسیله ارتباطی برایشان وجود نداشت...
صدای مرد بلند شده بود...شکستنی ها را میشکست...دعوایی ناخواسته...آنقدر ادامه پیدا کرد...که دیگر حرمت و احترامی باقی نماند...زن هم سکوت کرده بود و غیر از گریه کاری از پیش نبرد...مرد گوشی ها را برداشت...کلید را برداشت...به سمت در رفت...زن میخواست مانع شود...انگار میدانست این رفتن عاقبت خوشی ندارد...نشد...نتوانست...مرد رفت...در قفل شد...
دخترک از تختش پایین پرید...موهای بلند و فرفری اش دورش آشفته شده بود...در را باز کرد...با دستش روی چشمهایش کشید تا واضح تر ببیند...چشمانش هر لحظه شگفت زده تر میشد...خورده شیشه های شکسته اطرافش...خانه ى بهم ریخته...و زنی که پشت به در نشسته...گریه میکند...
زن دخترکش را که دید به سمتش رفت...حواسش نبود تکه شیشه ای به پایش رفته...توجهی به درد پایش نکرد...دخترک سه ساله اش را بغل کرد و گریست...
یک ماه گذشته بود...بدون ارتباط با دنیای بیرون...کمک خواستنهای زن با صدای بلند نتیجه نداشت...دیگر مواد غذایی هم نمانده بود...زندانی شده بودند...در سخت ترین شرایط...پای زن رو به سیاهی رفته بود...همان تکه شیشه کارش را کرد...ولی زن بی توجه فقط نگران دخترکش بود...
صداهایی از بیرون شنید...انگار معجزه شده...زن با آن حال بدش تقاضای کمک کرد...همسایه ای برای طبقه بالا آمده بود...درخواست کمک را شنید...زن با آخرین توان باقی مانده اش شماره برادرش را گفت و بیهوش شد...
دو روز در کما...فشاری پایین و پایی که بخاطر همان شیشه قطع شده...خانواده اش امیدی به بهبودی اش نداشتند...و دخترکی که غیر از مادرش کسی را نمیخواست...
چند سال گذشت...مرد ازدواج کرده بود...بدون آنکه طلاق بگیرد...یک پسر داشت...
زن با یک آقای دکتر آشنا شده بود...دکتر برایش جان میداد...
یک روز که زن برای دریافت دفترچه بیمه دخترش به اداره مربوطه رفته بود...مسئولش گفت...پسر همسر سابقش...سرطان دارد...