روز آخر است...حوالی ساعت 6 عصر...کلاس به اتمام میرسد...امتحان آخر...پایان یک ترم...پایان یک کتاب...کلاسها تفکیک شده...دیگر "ح.ر" را نمیبینم...بعدها که یادش بیفتم حتما با خودم میگویم که چقدر خاص بود...از مدل لباس پوشیدنش تا حرف زدن و افکارش...دنیایش...
یادم می آید...که وقتی صحبت از آشپزی بود...به من گفت کوفته تبریزی بلدی...خندیدم...گفتم هنوز آنقدرها حرفه ای نشدم...
به اتریش میرود...زمان دقیقش را نمیدانم...دوست داشتم بگویم...کاش آلمان میرفتی...شهرش مهم نبود...حداقل آنجا...شاید...روزی...در رستورانی...فروشگاهی...پارکی یا مترو...همدیگر را میدیدیم...و از خاطرات کلاس و بچه ها حرف میزدیم...
فردا روز آخر است...شاید دیگر خندیدن هایمان...شیطنت هایمان...بحث هایمان...در هیچ کلاس دیگری تکرار نشود...حتی شاید استاد هم ترم بعد تغییر کند...یادم باشد با همکلاسی ها عکس یادگاری بگیرم...