جُغدِ سفید

خیابان فروردین در پنج بعد از ظهر!

دست هایش میلرزید...دو زن بر سر یکدیگر فریاد میزدند...توهین...فحاشی...دو نفر دیگر مانع از زد و خورد شده بودند...بیرون رفت نتوانست تحمل کند...یاد آخرین دعوایی که دید افتاده بود...آنجا دو مرد...و حالا دو زن...نمیتوانست باور کند دو زن که ده ها سال از زندگی شان میگذرد این چنین دعوا کنند...

پنج هزار تومان...یک مقصد که به دهستان تبدیل شده بود...و آدمهایی که به دهاتی بودن...

دلیل دعوا همین ها بود...

زن بارداری که راهی بیمارستان شد...راننده ای که اخراج شد...همکارانی که بی اعصاب شدند...مادری نگران...و اویی که هنوز دستهایش میلرزید...نتیجه ى دعوا...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan