جمعه ۱۶ بهمن ۹۴
هر چقدر که آدمها در جنب و جوش...رفت و آمد...بودند...او خیلی شیک و مجلسی غذایش را میخورد...و به آنها توجهی نمیکرد...حتی نفهمید چند نفر از او عکس گرفتند...شاید فکرش زیادی مشغول بود...شاید به این فکر میکرد مقصد بعدی اش کجاست...یا اینکه بارش چیست...یا شاید در پی یارش بود...که او چه میکند...شاید هم به آدمها فحش میداد در دلش که چرا اینقدر اذیتش میکنند...یا اینقدر بد نامش کردند...اصلا شاید هیچ فکری نمیکرد...و در آن لحظه غذا خوردن مهمترین اتفاق بود!...تازه به ما هم مربوط نیست...افکار شخصی اش چه بوده...!