چهارشنبه ۲۱ بهمن ۹۴
گاهی...شبی...روزی...حالت بد میشود...آنقدر بد...که نه شعری...نه آهنگی...نه حتی نوشتن...نمیتواند حالت را توصیف کند...
از آن حال های بد که تو را یاد مرگ می اندازد...از آنها که ناتوان میمانی...از آرام کردن خودت...
دلتنگی ات لبریز شده...نبودنی که شاید دائمی شده باشد...امیدی که چیزی جز وهم نبوده... تو مانده ای و خودت...و قلبی بی قرار...
حتی اگر در اشک هایت غرق شوی...حتی اگر نفس کم بیاوری...خفه شوی...دستو پا بزنی...دستی نیست که نجاتت دهد...چون تو تنها مانده ای...