یک روز...میان وب گردی هایم...از این وبلاگ...به آن وبلاگ...به وبلاگی رسیدم که از رفتن نوشته بود...یادم هست پست مربوط به رفتن سفارت بود...راستش را بخواهید خوشحال شدم...اینکه آدمی را پیدا کرده ام که دغدغه اش رفتن است...مثل خودم...
آن موقع ها دوست داشتم...کامنت بگذارم و بگویم کجا...چرا...ولی عادت داشتم به سکوت...و البته با خواندن بیشتر پستها فهمیدم...
پستهای کتابی...پستهای فیلمی...همه چیز آرام در این وبلاگ جریان داشت و دارد...ولی...
ولی...امان از پستهای احساسی و عاشقانه...نه اینکه بد باشد...نه...آنقدر خوب است که مرا یاد وبلاگ نویس محبوبم می اندازد...عکسها هم...هرچند یادآوری درد آوریست...ولی آنها را دوست دارم...
نمیدانم چقدر پشت نوشته هایشان...فکر هست...احساس هست...تنها چیزی که مطمئنم این است که پشت این نوشته ها آرامش هست...که آرامش میدهد...
تولد یک سالگی وبلاگ اعترافات یک درخت است...و این بی ربط ترین نوشته است برای تبریک گفتن...باشد که عبرتی شود برای دیگران تا بهتر بنویسند...و خاطره ای گذرا شود برای جناب آووکادو ...تا شاید در تولد چند ده سالگی وبلاگشان...از جغد سفیدی که خواننده خاموش و همیشگی وبلاگ بوده...یاد کنند...
تبریک...نوشتنتان پایدار...