از آدمی که نمیدونست گریه چیه...غمگین ترین آهنگها...فیلم یا رمان...هیچ کدوم باعث نمیشد که گریه کنه...تبدیل شدم به...آدمی که با ساده ترین حرفی...گریه میکنه...با آهنگی که اصلا غمگین نیست...با هر چیزی که کمترین حالت ناراحتی رو نشون بده...حتی با خیره شدن به چشمهاش تو آینه...گریه میکنه...
شرایط خوبیه!؟...نه اصلا...متنفرم...و حالم از الان خودم بهم میخوره...حالم از این احساساتی شدنها بهم میخوره...و میخوام با خودم کاری کنم که همون آدم بی احساس سابق بشم...
امروز...نه...دیروزی که گذشت...بعد از اینکه با دوستام خندیدمو رقصیدمو برای چند لحظه به هیچی فکر نکردم...به این نتیجه رسیدم زندگی درسته که مزخرفه...ولی من میتونم کاری کنم سطح مزخرف بودنش کمتر بشه...به جای زیاد شدن...مطمئنن با وقت تلف کردن این اتفاق نمیفته...
تصمیم دارم احیا کنم...آرزوهایی که مرده بودند...و امید دارم...