زنگ تفریح که شد...(من کماکان دوست دارم بگم زنگ تفریح به جای آنتراک)...برای اولین بار همراه تنها دوستی که در اون کلاس دارم رفتم بیرون...هوا خنک بود...تنها دوست من خودش تنهایی چند تا دوست دیگر دارد...6-7تا دختر شدیم که گوشه از حیاط ایستاده و نشسته حرف میزدیم...البته باید گفت حرف میزدند...من فقط نگاهشان میکردم و گوش میدادم...دغدغه ها و تفکراتشان برایم بسیار جالب بود...غیبت از دوست پسرهایشان...ازدواج...اجازه ى شب بیرون از خانه ماندن...مدل مو و آرایش...و از این قبیل دغدغه ها...من نمیدونستم در اون لحظات بخندم...یا به حال خودم گریه کنم...که چرا اینقدر دختر نیستم!!
جلسه ى بعد از آن روز هم این اتفاق تکرار شد...این بار سعی کردم کمی حرف بزنم و نظر بدهم...و بگویم اون جغدی که نیمه شبها در گروه تلگرامشان پیام میدهد من هستم...
جلسه بعدی احتمالا خودمانی تر شوم...و البته که در مورد دغدغه هایشان نمیتوانم خیلی نظر بدهم...