هر گوشه ای از خانه اش...چند گلدان قرار دارد...آنقدر سکوت بود...آنقدر تنها...که تصمیم گرفت در خانه بچرخد و راه برود و با گلها حرف بزند...از هرچیزی حرف زد...خندید...گریه کرد...آهنگ مورد علاقه اش را خواند...در خیالش گلها لبخند میزدند...نمیداست چند دقیقه یا ساعت گذشته...با صدای زنگ پیام گوشی اش به خودش آمد..."بیا قدم بزنیم"...همین بدون هیچ حرفی...لبخند زد...وقتی این پیام می آمد یعنی او منتظر است...باید جای همیشگی میرفت...جایی که مخصوص قدم زدنشان بود...
وقتی صرف فکر به اینکه چی بپوشد نکرد...به سرعت لباس پوشید...حتی به آینه هم نگاه نکرد چگونه شالش را روی سرش گذاشته...فقط با خودش تکرار میکرد که او منتظر است...
بیرون رفت...به خیابان مورد نظر رسید...او را آنطرف خیابان دید...دست تکان داد...او به پل هوایی اشاره کرد...ولی او مثل همیشه سری به معنی نمیخوام تکان داد...وقتی میخواست از خیابان عبور کند...ماشینی به سرعت به او برخورد میکند...نگاهش به آنطرف خیابان بود...اویی که به سرعت به طرفش میدوید...و چشمانی که برای همیشه بسته میشود...
نتیجه ی اخلاقی اینکه از پل هوایی استفاده کنید...ولی چرا اینطوری شد!!...قرار بود عاشقانه باشه...!!