جُغدِ سفید

ای بیخبر از حال من امروز کجایی؟!

وقتی بهشون پیشنهاد دادم...شب شام بیاین پیشم من تنهام...اصلا فکرشو نمیکردم که قبول کنند...اومدند...آشپزی کردیم...بازی کردیم...خندیدیم...حرف زدیم...تجربه ی جدیدی بود برام...اون لحظه ها انقدر خوب بود که همه ى حسهای بدم...همه ى غم هامو فراموش کردم...ازشون ممنونم که کنارم بودن...

مادرم وقتی همه اینارو براش تعریف کردم...متعجب شد...چون واقعا از من بعید بود...یجورایی خوشحال شد...از خوب بودنم...هربار که حرف میزنیم میگه حواست به خودت باشه...نمیدونم چرا چندبار با تاکید این حرفو میزنه...امشب دیگه عصبی شدم و پرسیدم چرا اینقدر این حرفو تکرار میکنی...هیچ جواب قانع کننده ای نداشت و باز هم تکرارش کرد...درکش نمیکنم...و این درک نکردن عصبیم میکنه...


:/
؟؟؟!
امید ان روزی ک درک کنی (:
هووم غیر از امید هیچ چیزی نیست :)
جغد جان؟ ادرس اینستاگرامتون رو از کجا میشه گیر اورد ؟ مطمئنم کار های هنری زیبایی دارید :)
واقعا ممنون که ندیده میگید زیبا...خیلی حس خوب و انرژیه خوبی بود...راستش من تازه شروع کردم...و یکم درگیریو مشکلات دارم...ولی بزودی یک صفحه برای کارام میسازم و آدرسش هم حتما میذارم اینجا... :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan