جمعه ۲۱ آبان ۹۵
وقتی بهشون پیشنهاد دادم...شب شام بیاین پیشم من تنهام...اصلا فکرشو نمیکردم که قبول کنند...اومدند...آشپزی کردیم...بازی کردیم...خندیدیم...حرف زدیم...تجربه ی جدیدی بود برام...اون لحظه ها انقدر خوب بود که همه ى حسهای بدم...همه ى غم هامو فراموش کردم...ازشون ممنونم که کنارم بودن...
مادرم وقتی همه اینارو براش تعریف کردم...متعجب شد...چون واقعا از من بعید بود...یجورایی خوشحال شد...از خوب بودنم...هربار که حرف میزنیم میگه حواست به خودت باشه...نمیدونم چرا چندبار با تاکید این حرفو میزنه...امشب دیگه عصبی شدم و پرسیدم چرا اینقدر این حرفو تکرار میکنی...هیچ جواب قانع کننده ای نداشت و باز هم تکرارش کرد...درکش نمیکنم...و این درک نکردن عصبیم میکنه...