پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵
به آشپزخانه رفت...ظرفهای زیادی انتظارش را می کشیدند...با گوشی اش آهنگ گذاشت...صدایش را زیاد کرد...مشغول شد...ظرفها شسته شدند...میز را تمیز کرد...آشغالها را جمع کرد...یکی از غذاهاش مورد علاقه اش را درست کرد...دو ساعتی در آنجا مشغول بود...به اتاقش رفت...باید آماده میشد و پیامی میفرستاد..."منتظرم زود بیا"...به آینه خیره شده بود که ناگهان یادش آمد که دیگر اویی نیست...از خستگی روی مبل نشست و به اطرافش خیره شد...دیگر آهنگی پخش نمیشد...سکوت بود و تنهایی...گرسنگی اش او را به حال باز گرداند...ساعتی گذاشته بود...تنهایی غذایش را خورد...روی تختش دراز کشید...و با خودش فکر کرد...چرا دیگر نباید منتظر هیچکسی بماند...و هر شبش این گونه میگذشت...