فکر میکنم پنج ساله بود...با موهای بلند فرفری...گفت همه بهم میگن خوشگلم...من خوشگلم...گفتم آره عزیزم...باهم نقاشی کشیدیم...یک دایره...مثلث و مستعطیل کشید...گفت رنگش کن من حوصله ندارم...تو چه حوصله ای داری نقاشی میکشی...
گفت برام آهنگ هندی بذار برقصم...باهم پشت سیستم رفتیم...و آهنگهارو پلی کردیم...هر آهنگی میذاشتم میگفت این هندیه!؟...همه مدل آهنگی گذاشتم تا هندی پیدا کردم...پلی که شد...صداشو زیاد کردم اونم شروع کرد رقصیدن...انقدر خوب میرقصید که به آدم انرژی میداد...پر از حس خوب بود این دختر بچه...
بی نهایت سر درد داشتم...ولی تقریبا تو اون دوساعت انقدر باهاش خوش گذشت...که اصلا به دردم فکر نمیکردم...
مثل آدم بزرگها رفتار میکرد...راجع به هر چیزی نظر میداد...حتی اگه نمیدونست چیه...تو بحث بزرگترها هم حتی شرکت میکرد...لوس و شیطون نبود...تا بهش اجازه نمیدادی به چیزی دست نمیزد...
تنها بچه ای بود که با دیدنش...با خودم گفتم اگه یک روزی نظرم عوض شد و ازدواج کردم...کاش بچم همینطوری باشه...