يكشنبه ۳ آذر ۹۸
نمیدونم تو این چند سال گذشته تا همین لحظه این چندمین باریه که زندگیمو به حال خودش رها کردم...رها کردن یعنی هیچ کاری نکردن...یعنی هر روزو مثل روز قبلش سپری کردن...نشستن و فکر نکردن...بی حس بودن...لذت نبردن از چیزی که هستی...
نگاه میکنم به خودم...من نباید اینطور زندگی کنم...نباید اینجا باشم...نباید وقت تلف کنم...نباید بیکار باشم...و ده ها نباید دیگه...ولی خستم...میدونم که خستگی این بار به راحتی رفع نمیشه...میدونم که این بار زخم عمیقی دارم...زخمی که هنوزم با هربار فکر کردن بهش دردشو حس میکنم...چقدر باید بگذره تا خوب بشم...چقدر باید بگذره تا شروع کنم دوباره...امیدوارم فقط دیر نشه برای اینکه اراده کنم و ادامه بدم بی توقف...کاش انگیزه هام زنده بشن و برگردن...کاش...
+همچنان بی اینترنت...