جُغدِ سفید

کرونا فوبیا!!

برای پیشگیری از این ویروس وحشی!! بهترین راه اول شستن دستها و دوم شستن دستها و سوم شستن دستها و در انتها استفاده از ماسک هست...الانم که خداروشکر سیستم اطلاع رسانی فوق پیشرفته شده و همه دکتر شدن...همه...

این ویروس زیبای وحشی...طبق تحقیقات همکارانم در دانشگاه کالیفرنیا از یک خفاش وحشی تر اومده که سیستم ایمنی این خفاش بسیار قوی بوده...و برای همین ویروس راحت برای خودش در بدن انسان دور دور کرده و تکثیر میکند...افرادی که سیستم ایمنی ضعیفی دارند سریع تر مکان عشق و حال این دشمنها را فراهم کرده...و بیشتر در خطر مرگ هستند...!!

من به عنوان یک متخصص در گرفتن بیماری های خاص...دلم میخواد برم تو یک اتاق ایزوله و تا وقتی موج این ویروس نگذشته از اتاق بیرون نیام...ولی متاسفانه نمیتونم...دقیقا ویروس جان زمانی اومده که من در جاهای شلوغ کار دارم و رفت و آمد میکنم...همیشه از این ویروسا بدم میومد...هر چی باکتری ها عشقن اینا وحشین...!!

ویروس از ما دور باد...

با ماسک و دستهای شسته وارد وبلاگم شوید...مرسی... 

چی بگم از کجا بگم!!

متاسفانه هیچ اتفاق هیجان انگیز و قابل تعریفی نمیفته که بیام اینجا براتون بگم...هیچ حرف احساسی...فلسفی...اجتماعی...هم ندارم...تو وضعیت آشفتگی مغزی به سر میرم فعلا...!!

دور دور دور...

آدم گاهی اوقات مجبوره که از دور نگاهش کنه...از دور حالشو بفهمه...از دور نگرانش بشه... از دور برای حال بدش دعا کنه...دوریو دوستی همیشه جواب میده...

لوبیای سحرآمیز!

حتما داستان جک و لوبیای سحرآمیزو میدونید...تو سریالی که دارم این روزا میبینم و کلا توی دنیاش زندگی میکنم...لوبیاها خیلی خیلی جادویی تر هستند...لوبیاها دروازه ای هستن به دنیاها و سرزمینهای دیگه...لازم نیست کاشته بشن و منتظر موند تا به یک درخت بزرگ تبدیل بشن...فقط کافیه بندازیشون زمین و همون لحظه است که دروازه باز میشه...چیزی که شدیدا این روزا بهش نیاز دارم یکی از این لوبیاهاست...فقط یکی باشه که از اینجا برم...حس خفگی دارم...هیچ کاری نمیتونم انجام بدم...و تنها چیزی که میخوام اینه که اینجا نباشم...

نامه ای به ایرانسل!

سلام ایرانسل عزیز و قشنگم

این روزها که همه ی سختی ها و محدود بودن ها را باهم پشت سر گذاشتیم...وقت آن شده که دوباره به آغوش هم بازگردیم...!! خواهش میکنم برگرد...برگرد و با اینترنت پر سرعت و نامحدودت به زندگیم آرامش ببخش...برگرد که رقیبانت (شاتل و مخابراتو های وب و بقیه ی بی ادبان) از تو پیشی گرفته و اینترنت کم سرعتشان را دست یارانشان سپردند...برگرد و بگذار مودم تی دی ات دوباره مهم ترین اشیای خانه مان شود...برگرد عزیزم...ما منتظریم...خیلی خیلی منتظریم...

 

امضا یکی از عشقات! 

توقف ممنوع!

نمیدونم تو این چند سال گذشته تا همین لحظه این چندمین باریه که زندگیمو به حال خودش رها کردم...رها کردن یعنی هیچ کاری نکردن...یعنی هر روزو مثل روز قبلش سپری کردن...نشستن و فکر نکردن...بی حس بودن...لذت نبردن از چیزی که هستی...

نگاه میکنم به خودم...من نباید اینطور زندگی کنم...نباید اینجا باشم...نباید وقت تلف کنم...نباید بیکار باشم...و ده ها نباید دیگه...ولی خستم...میدونم که خستگی این بار به راحتی رفع نمیشه...میدونم که این بار زخم عمیقی دارم...زخمی که هنوزم با هربار فکر کردن بهش دردشو حس میکنم...چقدر باید بگذره تا خوب بشم...چقدر باید بگذره تا شروع کنم دوباره...امیدوارم فقط دیر نشه برای اینکه اراده کنم و ادامه بدم بی توقف...کاش انگیزه هام زنده بشن و برگردن...کاش...

 

 

+همچنان بی اینترنت...

افسردگی ناشی از نبود اینترنت!

طوری ناراحتم که قشنگ میل به خودکشی دارم تو این نبود اینترنت...امروز به دوستی میگفتم حس میکنم چیز مهمیو از دست دادم...و منتظرم که دوباره به دستش بیارم...ولی این به دست آوردنه دست خودم نیست متاسفانه...و همین موضوع انگیزه ی انجام خیلی از کارهارو از من گرفته...

با تمام این ناراحتیهای عمیقم...این نبود اینترنت برام یک مزیت داره...اینکه منو از دنیای آدمی که تحقیرم کرد دور میکنه...از تمام دنیاش...و هر روز دارم نسبت بهش بی خیال تر میشم...و این اتفاق خوبیه... 

میشه اون لحظه ها و خاطرات خوبی که آدمها میسازنو نگه داشت و با یادآوریشون لبخند زد...ولی نمیشه آدمها رو اسیر کرد که حتما تو زندگیهامون بمونن...آدمها باید رها و آزاد باشن...رفتنی میره حتی اگه سالها خاطره ازش مونده باشه...این نصیحت های یک جغد پیر هست باشد که پند گیرید... 

قرار بود غر بزنم...نمیدونم چرا تهش اینطوری شد...!!

خب!

نمیدونم آدمی هست اینجارو بخونه اصلا یانه...ولی خب صرفا جهت اطلاع که من بلاگفا مینویسم...اینجا حسش نیست...فقط میام بعضی وبلاگها رو میخونم و میرم...

http://weisseule.blogfa.com

اینستای کارم : @quartz7colorful

کانال وبلاگ: @weisseseule

نظریه روز مرد!

پسری که...فیلم و فوتبال نبینه...مرد نیست!...

شرح حال!

پر از حرفم...نه میتونم بنویسمشون...نه میتونم...به هیچ آدمی بگم...نه اینکه گفتنی نباشه...نه...دلم نمیخواد...بگم که چی بشه...وقتی درک نمیشه...اصلا قرار نبود اینطوری بنویسم...این سیزده روز غمش زده بالا...شاید هنوز متعجبم...

زوج هفتادو چهاری دو پست قبل...یک پیج دو نفره زدن اینستا...به من هم درخواست فالو دادن...قبول کردم...عکس اولشون از عقد...عکس دومشون از اولین سیزده به در...عکس سومشون احتمالا اولین سفر دو نفره مثلا...و همینطور ادامه داره تا اولین هاشون تموم بشه...یادم باشه هیچوقت پیج دو نفره نزنم...من برای خودم یک اسکرپ بوک دو نفره درست میکنم...(حسش نیست که توضیح بدم اسکرپ بوک چی هست)...همه ى اولین دونفره هامو هم با خودش با هم مینویسیم تو اون دفتر...یعنی چی بیان بخونن لایک کنن...به به بگن...عکس دو نفره بد نیست...ولی نه اولین ها که باید بین خودتو خودش باشه...

روز سیزدهمی که گذشت...خونه بودم...کنار کفشدوزکهام...باهم حرف میزدیم...خوشگلشون کردم گذاشتمشون کنار...یک انیمه دانلود کردم...بنظر جالب میاد...ولی زیرنویسش با تصویر هماهنگ نیست...حدودا هفت هشت قسمت پشت هم دیدم...بعدش به عنوان عکاس دو عزیزو همراهی کردم...رفتیم پارک...سبزه گره زدن...سبزه گره نزدم...عکسهای خوبی ازشون گرفتم...راضی بودن...

سریال دیوار به دیوار چقدر خوبه...بازیها همه خوب...و داستان غیر تکراری...همین که ازدواجو طلاقو خیانت موضوعش نیست...واقعا خوبه...هرچند از پژمان جمشیدی فوتبالی به علت پرسپولیسی بودنش خوشم نمیومد...ولی ورژن بازیگرش واقعا عالیه...انگار از اول بازیگر بوده...

قرار بود این مدت مونده به کنکور تست بزنم...ولی یهویی سفارش گرفتمو مشغولم...آخرین باریه که میخوام کنکور بدم...دیگه نه حوصلشو دارم...نه حالشو...اینقدر هم نقاشی میکشم تمام ذهنم پر از تصویره نمیتونم تمرکز کنم برای درس خوندن...

یک شعر خوندم...تمام کلمه به کلمش انگار برای من گفته شده...شاید بنویسمش بعدها...یک شاعر اگه اشتباه نکنم لبنانی هست...شعر انگلیسی میگه...عاشقشون هستم...یک کتاب هم داره...کاش بتونم پیداش کنم...

و دارویی هست به نام سریال کره ای...برای آرامش و شاد شدن روح...

فکر میکنم به اندازه تمام این سیزده روز حرف زدم...اصلا هم نمیدونم چی گفتم...حالا میخونم و شاید ویرایش کردم...

زمان مرگ 4و چند دقیقه عصر!

نیمی از امروز را در درمانگاه و روی یک تخت...با پتویی رنگ پریده گذراندم...درمانگاه نه آمپول داشت نه سرم...نیم ساعت بصورت غش کرده روی تخت بودم و هیچ آدمی حتی حالم را نپرسیده بود...چرا پرستارها بیخیال بودند؟!...میتوانستم در آن لحظات بمیرم...مردن به همین راحتی است...حتی در ذهنم برای خودم اذان خواندم...خداحافظی کردم با همه...چندین بار هم به این فکر کردم که چرا به تو مستقیما نگفتم دوستت دارم...به دختری هم که آخرین باری که آنجا بود هم حتی فکر کردم...اینکه تنها بود...اینکه گریه میکرد از تنهایی اش...

من امروز چندین درس گرفتم...از شدت درد و نیمه بیهوش...اول اینکه سلامتی مهمترین آرزو باید باشد برای همه...دوم تنهایی در بعضی موقعیت ها دردناک است و غیر قابل تحمل...سوم هر وقت حس کردید رفتنی هستید برای خودتان اذان بخوانید...به شدت آرام میشوید...پنجم مرگ این چنین نزدیک است...

ازدواج با پول باباها!

ساعاتی است که متعجبانه به افق خیره شده ام...پسری متولد 74...بدون کار...بدون هیچ درآمدی...بدون خونه...بدون ماشین...بدون هیچی...البته ایشان کارت پایان خدمت دارند...(دراینجا لازم به ذکر است که حالا ماشین خیلی مورد مهمی نیست)...امروز عقد کرده است با یک دختر همسن و سال خودش...

به سبب عشق و علاقه...؟!...واقعا...فیلم هندیه...من کم کم بروم در افق محو شوم...


+ ازدواج آسان اینه ها...یاد بگیرید... |:

فرهنگ نوشتن!

بعضیا انقدر مزخرف مینویسن...که آدم به خودش امیدوار میشه که نوشته هاش آنچنان که فکر میکنه مزخرف نیست...بلکه خیلی هم خوبه...

اینکه شما با شوهرتون خوابیدین یا نخوابیدین...یا چطور ایشون قربون صدقتون میرن...یا میزان غرور شما چقدره...اینا چیه آخه...این میزان خصوصی نوشتن فقط باعث میشه خواننده های وبلاگتونو از دست بدین...جای این حرفا تو دفتر خاطراته...

هپی مثلا!

این چند ساعت هم تحمل کنیم...زودتر بریم سال جدید...ببینیم چی قراره بشه مثلا !...

خدایا صبر و تحمل مهمونی بازی و شلوغی و این مسخره بازیارو به من عطا فرما...کمک کن خودمو کنترل کنم...حرفی نزنم...اطرافیان ناراحت بشن...

هپی نیو یر...

دوست داشتنیه من...

تکیه داده به دیوار و نگاهم میکنه...دستشو محکم گرفتم...آهنگ گوش میدیم و خواننده میگه...just say a word... ولی میدونم که حرفی نمیزنه...شنوای خوبیه...میتونم ساعتها باهاش حرف بزنم و اون گوش بده...تهش هم بغلش کنم و آروم بشم...دو سالی بود نداشتمش...قهر بود...پاهاشو از دست داده بود...مقصر من بودم که نتونستم ازش به خوبی مراقبت کنم...و حالا چند روزی میشه که سالم برگشته...همونطوری مثل قبل...با شال گردن قرمزش...و چقدر خوشحالم کرد با حضورش...این بار قول دادم که اتفاق قبل تکرار نشه و همیشه کنارش باشم و ازش مواظبت کنم...

یک ببره قرمز کوچک...عروسک دوست داشتنی من...

قانون پایستگی درد!

دردها از بین نمیروند و به وجود نمی آیند...بلکه از نقطه ای در بدن به نقطه ای دیگر...منتقل میشوند...با شدت برابر...


+ دستم خوب شده...معده درد گرفته...معده خوب بشه...سر درد شروع میشه...سر خوب میشه...دندان درد...و...

در حال مرتب سازیه کتابها!

فقط منم که سمفونی مردگانو نصفه خوندمو بقیشو بیخیال شدم...یا بازم مثه من کتاب نخون هست...!!

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶
Designed By Erfan Powered by Bayan