یکی تا پای خودکشی برای یکی دیگه رفته بود...افسرده...غمگین...همش گریه...پرسیدم خب حالا مگه چند وقت باهم بودن...وقتی گفت یک ماه و نیم...من نمیدونستم به کدامین افق برم محو بشم...یا سرمو با چه زاویه ای بکوبم به دیوار...
یعنی روند عاشق بودنش اینجوری بوده که...همدیگرو دیدن...پسندیده...عشقم عشقم گفته...بعد خاطره ساخته...بعدش هم بوس بوس بای...
حالا هم جفتشون رفتن با یکی دیگه...بعد بهم دیگه میگن "هیشکی مثه تو نبود"...
حالا ما باید حداقل یک سال از باهم بودنمون با یکی بگذره که عاشق بشیم...تهش هم...طرف میفهمه علاقش فقط دوستانه بوده...یا بی حرف رهات میکنه...یا از این جور بیخیال شدنا...و تو میمونی و بیزاری از هر نوع حسی...
پایان ماجرا هم این بود که به شخص سومی که این داستانو میدونست گفتم...حتی عاشق شدن هم شانس میخواد...که منو تو نداریم...اشتباهی به آدمهایی که نباید علاقه پیدا میکنیم...سکوت کرد...شاید نشونه ى تایید بود...