جُغدِ سفید

وقایع روزه گذشته...

از اول کلاس همه با استرس نشسته بودند...استاد زودتر امتحان بگیر...میگفتند...ولی استاد خیلی خونسرد و شیکو مجلسی...اول چندتا نسخه گذاشت...بعد درس داد...نیم ساعت آخر یهویی گفت یک برگه دربیارین...همه فکر میکردن شاید منصرف شده...ولی اشتباه میکردن...بعد از جابه جایی صندلی ها و این مسخره بازیها...سه تا سوال تستی گفت و نوشته شد و پاسخ داده شد و برگه ها هم جمع شد...

میدونید آخرشو...نه نمیدونید که...یک خانم میانسالی در کلاس هست...که هر چی بگه استاد میگه چشم...بعد از بسی تعارف من بزرگم تو بزرگی و ازاین دست مزخرفات...ایشان گفتند استاد جان برگه ها را صحیح نفرمایید...استاده جان هم گوش داده و گفتند چشم هر چه شما بگویی...

خلاصه ما هم ضایع شده و حرص خوردیم...و حرص خوردیم...و خیلی حرص خوردیم...

من برم سریالهای ندیده در این مدتو ببینم...و حرص نخورم...

70درصد عقبم...

بعد از سلامتی...اگه آدم استقلال فکری و مالی داشته باشه...هشتاد درصد خوشبخته...

در حال مرور داروهای اعصاب!

هر آدمی باید یکیو به عنوان...دیازپام تو زندگیش داشته باشه...باید...

غم دوری...

هفت هزارو هفتصدو هفتادو هفت کیلومتر...از خوده واقعیم فاصله دارم...

از فردا پیاده شروع کنم...بنظرتون چقدر طول میکشه بهش برسم!؟...

دانستنی ها!

آیا میدانید...داروها هم برند(Brand) مخصوص به خودشان را دارند...!؟

نمیدانید...خوشا به حالتان...چون مجبور نیستید بدانید و آنها را حفظ کنید...

در گذشته ای نه چندان دور...شرکتها و کارخانه های تولید دارو حق تبلیغ محصول و داروی خاص خودشان را نداشتند در ایران فقط...ولی در حال حاضر...ما بسی پیشرفت کرده و داریم آپدیت میشویم (اینکه چرا اینقدر دیر مربوط به بحث نیست ما کلا عقبیم...)...و این مراکز تولید دارو اجازه و حق تبلیغ محصولشان را دارند...مثلا در آینده به جای تبلیغ چیپس و پفک...تبلیغ قرص سرماخوردگی میبینید...!!

میبینی من چقدر فعال شدم یا لازمه بگم!

وقتی به یک چیزی فکر میکنی...و ناخواسته باهاش روبرو میشی...ممکنه اتفاق نیفته...فانتزی میسازی و تهش میرسی به...یک زندگی ساده...آروم و بی هیجان...که میگی نمیخوامش...

ولی اطرافیان میگن حالا استارتشو بزن...شاید هیچوقت اتفاق نیفته...حالا تو یه مسیر تعیین کردی برا زندگیت...همینم از هیچی بهتره...

همه چی آرومه...حتی من!

دختر پر حرف و شلوغ کلاس که...روی صندلی جلویی من نشسته بود...با استاد مشغول کل کل بودند...که یهویی...استاد به من اشاره کرد گفت از خانوم جغد سفید یاد بگیر...چقدر خانوم و آروم نشسته...با خنده اضافه کرد من اصلا تا حالا صداشو هم نشنیدم...

حالا همه ى بچه های جلویی و پشتی خیره به من نگاه میکردند...دوستان اطرافم...همه حرف استاد رو تایید کردند...صمیمی ترین دوستم که با فاصله ای زیاد ردیف جلویی نشسته بود...گفت آره داداشش برعکس خودشه...(او و برادر جان چندین بار همصحبت شده بودند)...

وصف حال من در آن لحظه...چیزی ما بین خجالت...افسردگی...و در دل خاک بر سرم گفتن...بود...و چیزی که نشون دادم فقط خندیدن...

نتیجه ى اخلاقی این ماجرا: یا در کلاس خیلی شلوغ باشید...یا مثل من سایلنت نباشید...

غصه نخور فدای سرت...

کاش غم ها فروختنی بودند...و یکی می آمد و میپرسید تمامش چند...!

ضد حال یعنی...

دو ساعت با شوق فراوان...آب هویج بستنی درست کنی...آخرش معدت درد بگیره نتونی بخوری...

البته حق داشت اعتراض کنه...تازه حالش خوب شده بود...

یکشنبه ای که گذشت...

زنگ تفریح که شد...(من کماکان دوست دارم بگم زنگ تفریح به جای آنتراک)...برای اولین بار همراه تنها دوستی که در اون کلاس دارم رفتم بیرون...هوا خنک بود...تنها دوست من خودش تنهایی چند تا دوست دیگر دارد...6-7تا دختر شدیم که گوشه از حیاط ایستاده و نشسته حرف میزدیم...البته باید گفت حرف میزدند...من فقط نگاهشان میکردم و گوش میدادم...دغدغه ها و تفکراتشان برایم بسیار جالب بود...غیبت از دوست پسرهایشان...ازدواج...اجازه ى شب بیرون از خانه ماندن...مدل مو و آرایش...و از این قبیل دغدغه ها...من نمیدونستم در اون لحظات بخندم...یا به حال خودم گریه کنم...که چرا اینقدر دختر نیستم!!

جلسه ى بعد از آن روز هم این اتفاق تکرار شد...این بار سعی کردم کمی حرف بزنم و نظر بدهم...و بگویم اون جغدی که نیمه شبها در گروه تلگرامشان پیام میدهد من هستم...

جلسه بعدی احتمالا خودمانی تر شوم...و البته که در مورد دغدغه هایشان نمیتوانم خیلی نظر بدهم...

موز به دست در حال تعقیب و گریز |:

بله...سوسک ها هم...اومدند...و خانه ما را منور کردند...فقط همین ها را کم داشتیم...


صرفا جهت یادآوری: مورچه ها...زنبورها...عنکبوت ها...چند تا مارمولک...مورچه های پروازی... و یک سری حشرات بی نام نشان هم...با ما همزیستی محبت آمیز دارند...که در پست های قدیمی تر به آنها اشاره شده...

بازم پوکر فیس...توصیه!

نذارین مامانتون...اینستا فالوتون کنه...

Poker face... پارت نمیدونم چندم!

اینقدر همه میگن بشین سریال گیم آو ترونزو ببین...من یک حس تنفر بدی دارم نسبت بهش پیدا میکنم...

سه و سه دقیقه...

اگه برای این گرسنگی نیمه شبهام...راه حلی پیدا کنم خیلی خوب میشه...بدون استثنا هر وقت داریم شام میخوریم...من با خودم یا بلند میگم...من آخر شب چی بخورم...!

 

میونه عکس عوض کردنای پروفایلاتون...میون پستهای محرمی گذشتن تو اینستا و وبلاگهاتون...میون ظاهر سازیاتون...به اینکه "چگونه یک انسان خوب باشیم"...هم...فکر کنید...

لازم به ذکره که...بله میدونم همه برای ظاهر قضیه اینکارو نمیکنن...فقط نظرمه...

چه فرقی میکنه کجا!!

من عاشق دوستام هستم...وقتی بهشون میگم بریم بیرون...میگن خب نیم ساعت دیگه هوا تاریک میشه...هوا سرده...بریم خونه یکی جمع بشیم...

خب من وقتی میخوام برم بیرون...یعنی نمیخوام بمونم خونه...اگه قرار باشه از خونه برم یه خونه دیگه...خب تو اتاق خودم میمونم...راحت...

بیرون یعنی بیرون...خب...!

در فکرِ مترجم شدنِ فیلمو سریال!!

-- طرف مثلا میگه ف...اک یو...حالا میمونی چی ترجمش کنی!

+ من ترجمه میکنم خاک بر سرت :))

-- بعد یه جا دیگه منظورش یه معنی سنگین تره...اونجا چیکار میکنی؟!

+ اونجا حجم خاکو بیشتر میکنم :))

کنارت چقدر حال من بهتره...

فرقی نمیکنه یک آهنگ به چه زبانیه...مهم حسیه که به آدم میده...

چند روزه فقط به یک آهنگ کره ای گوش میدم...و هربار...گریم میگیره...


پارانرمال اکتیویتی|:

یک قسمت از یک سریالیو با گوشی دانلود کردم...همین یک ساعت پیش بود...وسط پخش اخطار داد...فایل موجود نمیباشد...من متعجب خیره شدم به گوشی...تمام فایلهای گوشیو چک کردم...ولی نبود...مگه میشه فایلی که کامل دانلود شده و نصفش پخش شده یهو اینجوری بشه...!!

من کماکان متعجب خیره شدم به گوشی...

۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan