جُغدِ سفید

سایت خوب!

شاید خیلیها این سایتو بشناسن...و خیلیها نشناسن...الان آشنا میشید باهم...این سایت دوره های مختلف آموزشی داره...چند هفته ای...کوتاه مدت...و این حسو به آدم میده که انگار داری تو یه دانشگاه بین المللی با آدمهایی از جاهای مختلف تو یه کلاس درس میخونی...حس خوبیه...خودم حداقل روزی 2ساعتمو اونجا میگذرونم...یاد میگیرم و حرف میزنم...هر چند که شاید اشتباه گرامری داشته باشم ولی تلاشمو میکنم مثل بقیه حرف بزنم...خلاصه که خیلی خوبه...خیلی... 

https://www.futurelearn.com/

بریم شکار!

من به تو خونه موندن عادت دارم...اصلا دوست دارم که تو خونه باشم...و نرم بیرون بین آدمها...این روزا برای من اصلا سخت نمیگذره...ولی خانواده ام نهه...اونا عادت ندارن...اونا حوصله شون سر میره...این روزا تبدیل به یه مامور بهداشت عصبی شدم که همش مواظبم بقیه بیرون نرن...دستشونو بشورن...و کارای بهداشتی لازمو انجام بدن... 

ولی...خیلی ها رعایت نمیکنن...خیلی ها فکر میکنن شوخیه...و باعث شدن ویروس بیشترو بیشتر منتشر بشه...برای همین دلم میخواد یه گروه شکار تشکیل بدم با اسلحه هایی که گلوله اش مواد بیهوشیه...بریم تو جاده ها مستقر بشیم هر کیو با ماشین دیدیم بزنیم...بیهوش که شدن مامورا بیان جمعشون کنن ببرن اونارو به یه انبار یا کارخونه متروکه...همه این بی شعورا یک جا جمع بشن...بهشون فقط آبو غذا برسه...زنده بمونن...تا این دوران تمام بشه...تا یاد بگیرن برای جان انسانها ارزش قائل باشن...هرچند که خودشون انسان نیستن...!!

 

+ ترجیحم این بود که بعد از جمع آوریشون...همه شونو منفجر کنیم تا از دستشون راحت بشیم...ولی خواستم خیلی خشن نباشم...ولی اگه بینشون بیماری باشه کمکی بهشون نمیکنیم تا زجرکش بشن همه شون...!!حالا کی میاد بریم شکار...!!

آخرین حرف 98!

98 عزیز از مزخرف ترین و بدترین سالهای زندگیم بودی...مرسی که داری تموم میشی...امیدوارم محو بشی از خاطراتم... 

زندگی به سبک مانگا!

این یه پست تبلیغاتیه...آرهه...

مانگا...وبتون...مانهوا...کمیک...یا ایرانیزه اش داستان مصور...که معمولا شرقیها بیشتر از غربی ها مینویسن...داستانهایی با ژانرهای مختلف و جالب...که این روزا من بیشترین وقتمو میذارم پای خوندن اینا...(به جای درس خوندن!) 

من عاشق دنیای فانتزی اونام و خب یکی از مدل داستانهای مورد علاقم داستانهایی راجع به تناسخ هست...کشورهای شرقی آسیا به تناسخ اعتقاد دارن و خیلی در این مورد داستان مینویسن...خیلی هیجان انگیز... 

میمیری و لحظه ای بعد...دوباره به دنیا میای...با تمام خاطرات زندگی قبلیت...تو یک مکان و فضای جدید...تو یک دنیای جدید...حتی تصورش هم برام هیجان انگیزه...

اگه همچین اتفاقی واقعی بود...

تو این وضعیت کرونایی و قرنطینه ای دارم یه کمیک ترجمه میکنم در کانالم...اهلش بودین بیاین بخونین...اهلش نبودین هم که زحمت نمیدم بهتون...آرهه اینطوری...بلد هم نیستم لینک مستقیم بذارم متاسفانه باید کپی کنین...!!

کانالم: @Comics_manga_love

من، موتور، عشق و دیگر هیچ!

بعد از چندین روز خونه نشینی...زدم بیرون...و عصر موقع برگشت بود که دیدم...یک جایی از خیابون مامورا ایستادن و دارن باهم گپ میزنن...این قسمت جالبه ماجرا نیست...قسمت جالبش موتورهای سیاه رنگ قشنگ این مامورا بود...همون لحظه عاشقشون شدم...(کلا خیلی سریع عاشق میشم...حالا کم کم که اینجا موندمو نوشتمو خوندین،این سرعتو درک میکنین)...از کنارشون آروم رد شدمو با چشمانی که قلبی قلبی شده بود...(مثل استیکرای قلب تلگرام...گفتم تلگرام داغمون تازه شد...اشکهایش را پاک میکند) نگاهشون کردم...از خیابون رد شدم و نگاهشون کردم...ازشون دور شدم و نگاهشون کردم...و هی دلم موتور خواست...و پیام دادم به دوستم گفتم موتور میخوام...گفت این موتورا آپاچی یا پالس هستند که قیمتشون چهلو چند میلیونه...و همون لحظه شکست عشقی خوردم...خداروشکر که ازشون عکس نگرفتم که هی نگاهشون کنم...هی غصه بخورم...افسرده بشم...و برم خودکشی کنم... 

 

+ در اون لحظات که همه تن چشم شدم...خیره بودم بهشون... به این فکر میکردم که اگر برم به مامورا بگم میشه من ازشون عکس بگیرم و سوارشون بشم چی میگن...یا برم بغل یکی از مامورا غش کنم منو با موتور برسونه به بیمارستان... ولی خب خیلی خانوم افکارمو کنار زدم و به راهم ادامه دادم...حالا اصلا هم نمیدونم این جریان که دخترا میتونن گواهینامه موتور بگیرن به کجا رسیده...چرا باید اینطوری عاشق بشم...!!

پوکر فیس |:

از اینکه دارم اینجا مینویسم...غمگینم...برای آدمی که بیشتر از وبلاگ، کانال میخونه و تو کانالش مینویسه...اینجا بودن غم انگیزه...البته بازم خداروشکر (با لحن مهران مدیری تو هیولا)...که اینجا هست سرگرم میشم...هی چرخیدم و هی وبلاگ فالو کردم و هی کامنت گذاشتم...منی که معمولا خواننده خاموش بودنو ترجیح میدم...!!

به دوران زیبای پیامک بازی هم برگشتیم...و بازم خداروشکر (همچنان با همون لحن) که سرویس پیامک دادنو قطع نکردن...آره بیاید جنبه های مثبت این قضیه رو ببینیم...زندگی هنوز زشتی هاشو داره...و ما هم باید تحمل کنیم...!!

بچه داری!!

فکر میکنم پنج ساله بود...با موهای بلند فرفری...گفت همه بهم میگن خوشگلم...من خوشگلم...گفتم آره عزیزم...باهم نقاشی کشیدیم...یک دایره...مثلث و مستعطیل کشید...گفت رنگش کن من حوصله ندارم...تو چه حوصله ای داری نقاشی میکشی...

گفت برام آهنگ هندی بذار برقصم...باهم پشت سیستم رفتیم...و آهنگهارو پلی کردیم...هر آهنگی میذاشتم میگفت این هندیه!؟...همه مدل آهنگی گذاشتم تا هندی پیدا کردم...پلی که شد...صداشو زیاد کردم اونم شروع کرد رقصیدن...انقدر خوب میرقصید که به آدم انرژی میداد...پر از حس خوب بود این دختر بچه...

بی نهایت سر درد داشتم...ولی تقریبا تو اون دوساعت انقدر باهاش خوش گذشت...که اصلا به دردم فکر نمیکردم...

مثل آدم بزرگها رفتار میکرد...راجع به هر چیزی نظر میداد...حتی اگه نمیدونست چیه...تو بحث بزرگترها هم حتی شرکت میکرد...لوس و شیطون نبود...تا بهش اجازه نمیدادی به چیزی دست نمیزد...

تنها بچه ای بود که با دیدنش...با خودم گفتم اگه یک روزی نظرم عوض شد و ازدواج کردم...کاش بچم همینطوری باشه...

هشت و چهل و چند دقیقه در کوچه!

عاقبت...بعد از تلاشهای فراوان...و درس خواندن های زیاد...بعد از این همه سال زندگی...تراکت پخش کن شدیم...

با سبک هنری خودمان...تراکت ها را به داخل خانه ها انداختیم...برخلاف تصور خیلی ها...کار سخت و پر هیجانی بود...

حتما یک بار تجربه کنید...

شرح حال!

پر از حرفم...نه میتونم بنویسمشون...نه میتونم...به هیچ آدمی بگم...نه اینکه گفتنی نباشه...نه...دلم نمیخواد...بگم که چی بشه...وقتی درک نمیشه...اصلا قرار نبود اینطوری بنویسم...این سیزده روز غمش زده بالا...شاید هنوز متعجبم...

زوج هفتادو چهاری دو پست قبل...یک پیج دو نفره زدن اینستا...به من هم درخواست فالو دادن...قبول کردم...عکس اولشون از عقد...عکس دومشون از اولین سیزده به در...عکس سومشون احتمالا اولین سفر دو نفره مثلا...و همینطور ادامه داره تا اولین هاشون تموم بشه...یادم باشه هیچوقت پیج دو نفره نزنم...من برای خودم یک اسکرپ بوک دو نفره درست میکنم...(حسش نیست که توضیح بدم اسکرپ بوک چی هست)...همه ى اولین دونفره هامو هم با خودش با هم مینویسیم تو اون دفتر...یعنی چی بیان بخونن لایک کنن...به به بگن...عکس دو نفره بد نیست...ولی نه اولین ها که باید بین خودتو خودش باشه...

روز سیزدهمی که گذشت...خونه بودم...کنار کفشدوزکهام...باهم حرف میزدیم...خوشگلشون کردم گذاشتمشون کنار...یک انیمه دانلود کردم...بنظر جالب میاد...ولی زیرنویسش با تصویر هماهنگ نیست...حدودا هفت هشت قسمت پشت هم دیدم...بعدش به عنوان عکاس دو عزیزو همراهی کردم...رفتیم پارک...سبزه گره زدن...سبزه گره نزدم...عکسهای خوبی ازشون گرفتم...راضی بودن...

سریال دیوار به دیوار چقدر خوبه...بازیها همه خوب...و داستان غیر تکراری...همین که ازدواجو طلاقو خیانت موضوعش نیست...واقعا خوبه...هرچند از پژمان جمشیدی فوتبالی به علت پرسپولیسی بودنش خوشم نمیومد...ولی ورژن بازیگرش واقعا عالیه...انگار از اول بازیگر بوده...

قرار بود این مدت مونده به کنکور تست بزنم...ولی یهویی سفارش گرفتمو مشغولم...آخرین باریه که میخوام کنکور بدم...دیگه نه حوصلشو دارم...نه حالشو...اینقدر هم نقاشی میکشم تمام ذهنم پر از تصویره نمیتونم تمرکز کنم برای درس خوندن...

یک شعر خوندم...تمام کلمه به کلمش انگار برای من گفته شده...شاید بنویسمش بعدها...یک شاعر اگه اشتباه نکنم لبنانی هست...شعر انگلیسی میگه...عاشقشون هستم...یک کتاب هم داره...کاش بتونم پیداش کنم...

و دارویی هست به نام سریال کره ای...برای آرامش و شاد شدن روح...

فکر میکنم به اندازه تمام این سیزده روز حرف زدم...اصلا هم نمیدونم چی گفتم...حالا میخونم و شاید ویرایش کردم...

زمان مرگ 4و چند دقیقه عصر!

نیمی از امروز را در درمانگاه و روی یک تخت...با پتویی رنگ پریده گذراندم...درمانگاه نه آمپول داشت نه سرم...نیم ساعت بصورت غش کرده روی تخت بودم و هیچ آدمی حتی حالم را نپرسیده بود...چرا پرستارها بیخیال بودند؟!...میتوانستم در آن لحظات بمیرم...مردن به همین راحتی است...حتی در ذهنم برای خودم اذان خواندم...خداحافظی کردم با همه...چندین بار هم به این فکر کردم که چرا به تو مستقیما نگفتم دوستت دارم...به دختری هم که آخرین باری که آنجا بود هم حتی فکر کردم...اینکه تنها بود...اینکه گریه میکرد از تنهایی اش...

من امروز چندین درس گرفتم...از شدت درد و نیمه بیهوش...اول اینکه سلامتی مهمترین آرزو باید باشد برای همه...دوم تنهایی در بعضی موقعیت ها دردناک است و غیر قابل تحمل...سوم هر وقت حس کردید رفتنی هستید برای خودتان اذان بخوانید...به شدت آرام میشوید...پنجم مرگ این چنین نزدیک است...

صبح شده و من هنوز بیدارم!

مچ دستهامو...روغن نمیدونم چی زده...که بوی وحشتناکی داره...به طرز خنده داری بسته برام...میگه بچه که بودی دستت همش در میرفت...برات جا مینداختم...تاثیراته اون موقع هاست...

حالا این روغنه نمیدونم چی...امیدوارم تاثیر بذاره...روغن شتر مرغ...روغن یک چیز دیگه که اسمش یادم نیست...و پماد خنک کننده...هیچ کدام تاثیر نداشته...!

یک سفارش نقاشی هم دارم که نمیدونم چه کنم...اینقدر سفارش دهنده توضیح داده اینجوری باشه...اونجوری باشه...کلا پشیمون دارم میشم...البته خوشحالم...اولین سفارش از یک غریبه بود...

باهم به یک تفاهم فکری رسیدیم...قرار شده به حرفهاش و خواسته هاش گوش بدم...و اون هم دیگه حرفی از ازدواج نزنه...بیخیال این آرزوش برای من بشه...

...My name is

مهمان های بی حاشیه و آرام را دوست دارم...آنهایی که فقط می آیند تا از بودنها لذت ببریم...نه سوال از گذشته ات میپرسند...نه از آینده ات و برنامه های زندگی ات...سرشان در کار خودشان است...

بچه اش بهار به دنیا می آید...من هم که عاشق اسم انتخاب کردن...در آن میان خودم عاشق یک اسم شدم...حسش...بنظرم همه ى اسم ها حس دارند...که وقتی یکی صدایت میزند آن را احساس میکنی...

الیانا...اسم سومیست که برای خودم انتخاب کرده ام...من خیال پردازی و فانتزی مادر شدن را ندارم که وقتی یک اسم را دوست داشتم آن را برای بچه ى نداشته ام کنار بگذارم...به این معتقدم که آدمها باید در انتخاب اسمشان آزادی داشته باشند...که اصولا ندارند متاسفانه...

اگر روزی رفتم...به همه ى آدمهای آنجا میگویم که الیانا صدایم بزنند...

توصیه 4 |:

به همراه مادرتان...عروسی دختر دوست مادرتان نروید...

آدمهای که شما آنجا بشناسید کم بوده...و مجبور میشوید رمان بخوانید...تا زمان بگذرد...


+ هر بار که میرم یک جشن عروسی...اعتقادم به اینکه چه کار بیهوده ایه بیشتر میشه...

توصیه سوم!

با یک دختر عشق خرید...که اصلا خسته نمیشود از راه رفتن به خرید نروید...آخرش شما کتلت میشوید...او همچنان پر انرژی میرود باشگاه...

از ساعت یازده صبح تا حالا...!

میگفت برای خرید عروسی اش هم به آن بازار میرود...من متعجبانه که اصلا خرید عروسی چی هست...و او از تمام چیزهایی که عروس باید برای داماد بخرد و برعکسش نام برد...من در دلم با خود میگفتم که چقدر مسخره...چه هزینه های بیخودی...چه وقتهایی که تلف میشود...محضر عقد کنید...دو تا حلقه بخرید...بعدش برید زندگی کنید دیگه...این کارها چیه آخه...!!

پیشنهادی که قبلا گفته بودم هم میتوانید اجرا کنید...یک دوربین بخرید...پول جهیزیه و همه ى این چیزها را بگیرید بروید ایران گردی با اتوبوس...

 

+ گمشده عزیز به آغوش صاحبش برگشت...!!

به دنبال پاسپورت گمشده!

چند روز پیش...دقیقا نمیدونم چند روز...پیام داده بود...اسکن صفحه اول گذرنامه تان را بفرستید...

همه چیز آرام بود تا اینکه پس از گشتن این خانه و آن خانه... کیف ها و هر جایی که فکرش را میکرد...گذرنامه اش پیدا نشد...

اداره ى محترم گذرنامه گفته است که 6 ماه طول میکشد...اگر اعلام گمشدگی کنید...چرا اینقدر زیاد!!...

حالا من باید تمام تلاشم را به کار گرفته...تا گمشده را به آغوش صاحبش بگردانم...شما اگر...در گوشه ای...خیابانی...گذرنامه تنها و دلتنگی را دیدید بگویید که از جایش تکان نخورد تا پیدایش کنیم...

 

+ پیشنهاد کتابی: مغز من و رنگ آمیزی،سپیده بخت

به یک داروخانه جهت کار نیازمندیم!

با چشمهایی که به زور باز شده بودن تلگرامو چک کردم...خبری نبود...معمولا موقع ظهر خبری نیست...البته این خبری نیست به این منظور نیست که کلا خبری نیست...خبری که مهم باشه نبود...معمولا به کانالها نگاه هم نمیکنم...نمیدونم چرا عضوم...!

همینطور که صفحه رو بالا پایین میکردم...چشمم خورد به آخرین پیام کانالِ آموزشگاهی که کلاس میرفتم...لیستِ نمرات گروه هشتم تکنسین داروخانه...یکم فکر کردم...خب ما گروه هشتم بودیم...استاد هم که درسته...پس خودشه...اینکه چرا لیست نمراتو میذارن تو کانال...خودش جای بحث داره...شاید یکی صفر شد زشته خب...چه کاریه...

فایل پی دی افو باز کردم...اسمم آخر لیست بین دو نفری که افتاده بودن قرار داشت...نسبتا نمره خوبی گرفتم...84 از صد نمره...خوبه دیگه؟!

یک نفر فقط 100 شده بود...دختری که وقتی استاد تو گروه نسخه میذاشت اولین نفر جواب میداد...پسری هم که با قاطعیت میگفت نمره کامل میگیره...نمره کامل نگرفت...19 نفر هم قبول نشده بودند شاملِ...تنها دوست من...و اون جمع دخترانه ای که باهاشون بودم...(قبلا گفته بودم ازشون اگه یادتون باشه...اگه یادتون نیست هم چیز مهمی نیست)...

ها ها...

برای nامین بار...ارشد ثبت نام کردم...

میخوام رکورد شرکت در آزمونو بزنم...البته اول باید ببینم دست کیه..

Designed By Erfan Powered by Bayan