جُغدِ سفید

چی میبینم این روزا!!

میخوام راجع به سه تا سریال کاملا بی ربط بهم حرف بزنم...پس حالشو نداشتین نخونین...تنها هیجانات این روزای من فعلا همین سریالهاست... 

اولی سریال دل...همین دیروز پخش شد...از آقای منوچهر هادی...مثل بقیه کارهای این آقای کارگردان...همه چیز تجملاتی و به قول امروزی ها لاکچری...آرایشهای غلیظ و لباس های آن چنانی...بازیگران معروف و داستان تکراری عشق و خیانت...داستانی که تو سریال عاشقانه ها به بدترین شکل ممکن نشونش داد و اینجا داره با تمی احساسی تر مثلا ادامه اش میده...با دیالوگایی کاملا تکراری و قابل پیش بینی...بازی افتضاح ساره بیات...و دیگه همین...خب چرا دارم میبینمش...چون بازیگر مورد علاقه ام متاسفانه داره تو این سریال بازی میکنه...و منم از اون طرفدارام که باید کارای بازیگر مورد علاقمو حتما ببینم...چه خوب باشن چه بد... 

بعد از این سریال مسخره...میریم سراغ سریال زیبای

when the devil calls your name 

سریال کره ای هست...و داستان جالب و غیر تکراری با ایده ای خاص داره...حاضری با شیطان معامله کنی و ده سال از عمرتو طوری زندگی کنی که هرچی میخوای داشته باشی ولی بعد ده سال شیطان روحتو ازت بگیره...واقعا نویسنده چطور به چنین موضوعی فکر کرده...من وقتی بهش فکر میکنم به نتیجه ای نمیرسم...تصمیم سختیه...دیالوگهای شیطان با اون آدم عالیه...حرفایی میزنن که میتونی ساعتها بهشون فکر کنی...و در کنارش از موسیقی که حاشیه ی داستان هست لذت ببری...

و آخرین سریال see...فعلا فقط یک قسمت ازش دیدم ولی بخاطر موضوع داستان میشه به نویسنده اش اسکار داد حتی...تخیل آدمی تا کجا پیش میره که دنیایی میسازه که هیچکس بینا نیست و دارن با حس های دیگه اشون زندگی میکنن...دیدن و حرف زدن راجع به دیدنو کفر میدونن...بین اون آدما بچه هایی به دنیا میان که قدرت دیدن دارن...و حالا خیلیها میخوان اون بچه ها نباشن...حتی تصورش هم جالبه که سریالی ببینی که نقشهای اصلیش هیچی نمیبینن...مگه میشه...!!

بله...اونی هم که قصد داره کنکور ارشد بده و باید درس بخونه...من نیستم...!!

لوبیای سحرآمیز!

حتما داستان جک و لوبیای سحرآمیزو میدونید...تو سریالی که دارم این روزا میبینم و کلا توی دنیاش زندگی میکنم...لوبیاها خیلی خیلی جادویی تر هستند...لوبیاها دروازه ای هستن به دنیاها و سرزمینهای دیگه...لازم نیست کاشته بشن و منتظر موند تا به یک درخت بزرگ تبدیل بشن...فقط کافیه بندازیشون زمین و همون لحظه است که دروازه باز میشه...چیزی که شدیدا این روزا بهش نیاز دارم یکی از این لوبیاهاست...فقط یکی باشه که از اینجا برم...حس خفگی دارم...هیچ کاری نمیتونم انجام بدم...و تنها چیزی که میخوام اینه که اینجا نباشم...

نامه ای به ایرانسل!

سلام ایرانسل عزیز و قشنگم

این روزها که همه ی سختی ها و محدود بودن ها را باهم پشت سر گذاشتیم...وقت آن شده که دوباره به آغوش هم بازگردیم...!! خواهش میکنم برگرد...برگرد و با اینترنت پر سرعت و نامحدودت به زندگیم آرامش ببخش...برگرد که رقیبانت (شاتل و مخابراتو های وب و بقیه ی بی ادبان) از تو پیشی گرفته و اینترنت کم سرعتشان را دست یارانشان سپردند...برگرد و بگذار مودم تی دی ات دوباره مهم ترین اشیای خانه مان شود...برگرد عزیزم...ما منتظریم...خیلی خیلی منتظریم...

 

امضا یکی از عشقات! 

توقف ممنوع!

نمیدونم تو این چند سال گذشته تا همین لحظه این چندمین باریه که زندگیمو به حال خودش رها کردم...رها کردن یعنی هیچ کاری نکردن...یعنی هر روزو مثل روز قبلش سپری کردن...نشستن و فکر نکردن...بی حس بودن...لذت نبردن از چیزی که هستی...

نگاه میکنم به خودم...من نباید اینطور زندگی کنم...نباید اینجا باشم...نباید وقت تلف کنم...نباید بیکار باشم...و ده ها نباید دیگه...ولی خستم...میدونم که خستگی این بار به راحتی رفع نمیشه...میدونم که این بار زخم عمیقی دارم...زخمی که هنوزم با هربار فکر کردن بهش دردشو حس میکنم...چقدر باید بگذره تا خوب بشم...چقدر باید بگذره تا شروع کنم دوباره...امیدوارم فقط دیر نشه برای اینکه اراده کنم و ادامه بدم بی توقف...کاش انگیزه هام زنده بشن و برگردن...کاش...

 

 

+همچنان بی اینترنت...

من، موتور، عشق و دیگر هیچ!

بعد از چندین روز خونه نشینی...زدم بیرون...و عصر موقع برگشت بود که دیدم...یک جایی از خیابون مامورا ایستادن و دارن باهم گپ میزنن...این قسمت جالبه ماجرا نیست...قسمت جالبش موتورهای سیاه رنگ قشنگ این مامورا بود...همون لحظه عاشقشون شدم...(کلا خیلی سریع عاشق میشم...حالا کم کم که اینجا موندمو نوشتمو خوندین،این سرعتو درک میکنین)...از کنارشون آروم رد شدمو با چشمانی که قلبی قلبی شده بود...(مثل استیکرای قلب تلگرام...گفتم تلگرام داغمون تازه شد...اشکهایش را پاک میکند) نگاهشون کردم...از خیابون رد شدم و نگاهشون کردم...ازشون دور شدم و نگاهشون کردم...و هی دلم موتور خواست...و پیام دادم به دوستم گفتم موتور میخوام...گفت این موتورا آپاچی یا پالس هستند که قیمتشون چهلو چند میلیونه...و همون لحظه شکست عشقی خوردم...خداروشکر که ازشون عکس نگرفتم که هی نگاهشون کنم...هی غصه بخورم...افسرده بشم...و برم خودکشی کنم... 

 

+ در اون لحظات که همه تن چشم شدم...خیره بودم بهشون... به این فکر میکردم که اگر برم به مامورا بگم میشه من ازشون عکس بگیرم و سوارشون بشم چی میگن...یا برم بغل یکی از مامورا غش کنم منو با موتور برسونه به بیمارستان... ولی خب خیلی خانوم افکارمو کنار زدم و به راهم ادامه دادم...حالا اصلا هم نمیدونم این جریان که دخترا میتونن گواهینامه موتور بگیرن به کجا رسیده...چرا باید اینطوری عاشق بشم...!!

افسردگی ناشی از نبود اینترنت!

طوری ناراحتم که قشنگ میل به خودکشی دارم تو این نبود اینترنت...امروز به دوستی میگفتم حس میکنم چیز مهمیو از دست دادم...و منتظرم که دوباره به دستش بیارم...ولی این به دست آوردنه دست خودم نیست متاسفانه...و همین موضوع انگیزه ی انجام خیلی از کارهارو از من گرفته...

با تمام این ناراحتیهای عمیقم...این نبود اینترنت برام یک مزیت داره...اینکه منو از دنیای آدمی که تحقیرم کرد دور میکنه...از تمام دنیاش...و هر روز دارم نسبت بهش بی خیال تر میشم...و این اتفاق خوبیه... 

میشه اون لحظه ها و خاطرات خوبی که آدمها میسازنو نگه داشت و با یادآوریشون لبخند زد...ولی نمیشه آدمها رو اسیر کرد که حتما تو زندگیهامون بمونن...آدمها باید رها و آزاد باشن...رفتنی میره حتی اگه سالها خاطره ازش مونده باشه...این نصیحت های یک جغد پیر هست باشد که پند گیرید... 

قرار بود غر بزنم...نمیدونم چرا تهش اینطوری شد...!!

پوکر فیس |:

از اینکه دارم اینجا مینویسم...غمگینم...برای آدمی که بیشتر از وبلاگ، کانال میخونه و تو کانالش مینویسه...اینجا بودن غم انگیزه...البته بازم خداروشکر (با لحن مهران مدیری تو هیولا)...که اینجا هست سرگرم میشم...هی چرخیدم و هی وبلاگ فالو کردم و هی کامنت گذاشتم...منی که معمولا خواننده خاموش بودنو ترجیح میدم...!!

به دوران زیبای پیامک بازی هم برگشتیم...و بازم خداروشکر (همچنان با همون لحن) که سرویس پیامک دادنو قطع نکردن...آره بیاید جنبه های مثبت این قضیه رو ببینیم...زندگی هنوز زشتی هاشو داره...و ما هم باید تحمل کنیم...!!

بی اعصاب |:

دومین روزی هست که اینترنت قطع شده...البته سایتهای دات آی آر دار باز میشن...که خب به درد خودشون میخوره...دارم فکر میکنم عقل داشتن چیز خوبیه که خدا بهمون داده...عقل داده تا فکر کنیم و بعد عمل کنیم...ولی بعضیها قشنگ مشخصه عقل ندارند...وگرنه به این فکر میکردند که ممکنه کسب و کار بعضی ها بدون اینترنت بخوابه...ممکنه اعضای خانواده شون که خارج زندگی میکنن این مدت نگران بشن...ممکنه منتظر یه ایمیل باشند یا بخوان ایمیل مهمی بفرستن...و ممکنه های دیگه...ولی ندارند دیگه...آدم بی عقل هم که منطق و فکر نداره...قشنگ راحته...

بعد از قرنها!!

بعد از مدتها اومدم اینجا ببینم چخبره...بیشتر از سی تا وبلاگ نخونده هست...خیلیها رفتنو دیگه نمینویسن...چه وضعیتی شده...!!

همسر ایده آل!

– نمیدونی چی شده...سرم کلاه رفته...اگه میدونستم براش نامه میزدم...چرا نفهمیدم زودتر...

+ مگه چی شده!؟

– نجم الدین* تازه نامزد گرفته...

+ خب حالا نامه میزدی چی میگفتی!؟

– نامه میزدم که بیا دختره منو بگیر...

+ |: |: |: تو واقعا فکر میکنی من زنش میشدم...اصن چی صداش میزدم...نجی!؟ |:

– چرا که نه...خیلی هم دلت بخواد پسر به این خوبی...فامیلیشو صدا میزدی...

+ اها میتونستم بهش بگم شری جون...فکر کن اون آدم...با اون احساسات معنویو اینجوری صدا بزنی :))

– :))

 

* نجم الدین شریعتی...مجری برنامه سمت خدا...عشق مامانم هست و داماد ایده آل خیالیش...البته الان که زدم گوگل میبینم بچه هم داره...رویاهای مامانم نابود شد |:

 

#دیالوگهای منو مامانم

 

نظریه روز مرد!

پسری که...فیلم و فوتبال نبینه...مرد نیست!...

بچه داری!!

فکر میکنم پنج ساله بود...با موهای بلند فرفری...گفت همه بهم میگن خوشگلم...من خوشگلم...گفتم آره عزیزم...باهم نقاشی کشیدیم...یک دایره...مثلث و مستعطیل کشید...گفت رنگش کن من حوصله ندارم...تو چه حوصله ای داری نقاشی میکشی...

گفت برام آهنگ هندی بذار برقصم...باهم پشت سیستم رفتیم...و آهنگهارو پلی کردیم...هر آهنگی میذاشتم میگفت این هندیه!؟...همه مدل آهنگی گذاشتم تا هندی پیدا کردم...پلی که شد...صداشو زیاد کردم اونم شروع کرد رقصیدن...انقدر خوب میرقصید که به آدم انرژی میداد...پر از حس خوب بود این دختر بچه...

بی نهایت سر درد داشتم...ولی تقریبا تو اون دوساعت انقدر باهاش خوش گذشت...که اصلا به دردم فکر نمیکردم...

مثل آدم بزرگها رفتار میکرد...راجع به هر چیزی نظر میداد...حتی اگه نمیدونست چیه...تو بحث بزرگترها هم حتی شرکت میکرد...لوس و شیطون نبود...تا بهش اجازه نمیدادی به چیزی دست نمیزد...

تنها بچه ای بود که با دیدنش...با خودم گفتم اگه یک روزی نظرم عوض شد و ازدواج کردم...کاش بچم همینطوری باشه...

هشت و چهل و چند دقیقه در کوچه!

عاقبت...بعد از تلاشهای فراوان...و درس خواندن های زیاد...بعد از این همه سال زندگی...تراکت پخش کن شدیم...

با سبک هنری خودمان...تراکت ها را به داخل خانه ها انداختیم...برخلاف تصور خیلی ها...کار سخت و پر هیجانی بود...

حتما یک بار تجربه کنید...

شرح حال!

پر از حرفم...نه میتونم بنویسمشون...نه میتونم...به هیچ آدمی بگم...نه اینکه گفتنی نباشه...نه...دلم نمیخواد...بگم که چی بشه...وقتی درک نمیشه...اصلا قرار نبود اینطوری بنویسم...این سیزده روز غمش زده بالا...شاید هنوز متعجبم...

زوج هفتادو چهاری دو پست قبل...یک پیج دو نفره زدن اینستا...به من هم درخواست فالو دادن...قبول کردم...عکس اولشون از عقد...عکس دومشون از اولین سیزده به در...عکس سومشون احتمالا اولین سفر دو نفره مثلا...و همینطور ادامه داره تا اولین هاشون تموم بشه...یادم باشه هیچوقت پیج دو نفره نزنم...من برای خودم یک اسکرپ بوک دو نفره درست میکنم...(حسش نیست که توضیح بدم اسکرپ بوک چی هست)...همه ى اولین دونفره هامو هم با خودش با هم مینویسیم تو اون دفتر...یعنی چی بیان بخونن لایک کنن...به به بگن...عکس دو نفره بد نیست...ولی نه اولین ها که باید بین خودتو خودش باشه...

روز سیزدهمی که گذشت...خونه بودم...کنار کفشدوزکهام...باهم حرف میزدیم...خوشگلشون کردم گذاشتمشون کنار...یک انیمه دانلود کردم...بنظر جالب میاد...ولی زیرنویسش با تصویر هماهنگ نیست...حدودا هفت هشت قسمت پشت هم دیدم...بعدش به عنوان عکاس دو عزیزو همراهی کردم...رفتیم پارک...سبزه گره زدن...سبزه گره نزدم...عکسهای خوبی ازشون گرفتم...راضی بودن...

سریال دیوار به دیوار چقدر خوبه...بازیها همه خوب...و داستان غیر تکراری...همین که ازدواجو طلاقو خیانت موضوعش نیست...واقعا خوبه...هرچند از پژمان جمشیدی فوتبالی به علت پرسپولیسی بودنش خوشم نمیومد...ولی ورژن بازیگرش واقعا عالیه...انگار از اول بازیگر بوده...

قرار بود این مدت مونده به کنکور تست بزنم...ولی یهویی سفارش گرفتمو مشغولم...آخرین باریه که میخوام کنکور بدم...دیگه نه حوصلشو دارم...نه حالشو...اینقدر هم نقاشی میکشم تمام ذهنم پر از تصویره نمیتونم تمرکز کنم برای درس خوندن...

یک شعر خوندم...تمام کلمه به کلمش انگار برای من گفته شده...شاید بنویسمش بعدها...یک شاعر اگه اشتباه نکنم لبنانی هست...شعر انگلیسی میگه...عاشقشون هستم...یک کتاب هم داره...کاش بتونم پیداش کنم...

و دارویی هست به نام سریال کره ای...برای آرامش و شاد شدن روح...

فکر میکنم به اندازه تمام این سیزده روز حرف زدم...اصلا هم نمیدونم چی گفتم...حالا میخونم و شاید ویرایش کردم...

زمان مرگ 4و چند دقیقه عصر!

نیمی از امروز را در درمانگاه و روی یک تخت...با پتویی رنگ پریده گذراندم...درمانگاه نه آمپول داشت نه سرم...نیم ساعت بصورت غش کرده روی تخت بودم و هیچ آدمی حتی حالم را نپرسیده بود...چرا پرستارها بیخیال بودند؟!...میتوانستم در آن لحظات بمیرم...مردن به همین راحتی است...حتی در ذهنم برای خودم اذان خواندم...خداحافظی کردم با همه...چندین بار هم به این فکر کردم که چرا به تو مستقیما نگفتم دوستت دارم...به دختری هم که آخرین باری که آنجا بود هم حتی فکر کردم...اینکه تنها بود...اینکه گریه میکرد از تنهایی اش...

من امروز چندین درس گرفتم...از شدت درد و نیمه بیهوش...اول اینکه سلامتی مهمترین آرزو باید باشد برای همه...دوم تنهایی در بعضی موقعیت ها دردناک است و غیر قابل تحمل...سوم هر وقت حس کردید رفتنی هستید برای خودتان اذان بخوانید...به شدت آرام میشوید...پنجم مرگ این چنین نزدیک است...

ازدواج با پول باباها!

ساعاتی است که متعجبانه به افق خیره شده ام...پسری متولد 74...بدون کار...بدون هیچ درآمدی...بدون خونه...بدون ماشین...بدون هیچی...البته ایشان کارت پایان خدمت دارند...(دراینجا لازم به ذکر است که حالا ماشین خیلی مورد مهمی نیست)...امروز عقد کرده است با یک دختر همسن و سال خودش...

به سبب عشق و علاقه...؟!...واقعا...فیلم هندیه...من کم کم بروم در افق محو شوم...


+ ازدواج آسان اینه ها...یاد بگیرید... |:

فرهنگ نوشتن!

بعضیا انقدر مزخرف مینویسن...که آدم به خودش امیدوار میشه که نوشته هاش آنچنان که فکر میکنه مزخرف نیست...بلکه خیلی هم خوبه...

اینکه شما با شوهرتون خوابیدین یا نخوابیدین...یا چطور ایشون قربون صدقتون میرن...یا میزان غرور شما چقدره...اینا چیه آخه...این میزان خصوصی نوشتن فقط باعث میشه خواننده های وبلاگتونو از دست بدین...جای این حرفا تو دفتر خاطراته...

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۱۰ ۱۱ ۱۲
Designed By Erfan Powered by Bayan