جُغدِ سفید

رفیقِ روزهای خوب، رفیقِ خوبِ روزها...

تو آنقدر خوبی...آنقدر عزیزی...که دوستت دارم...برایت کم است...

هنوز ادامه دارد...

امروز...نه منظورم دیروزه...دیروز فهمیدم یک جای کارم اشتباه شده...با خودم میگفتم تموم شد...همه چی تموم شد...هی تکرار میشد...که تموم شده...این همه تلاش دود شده...شاید واقعا هم تموم شده باشه...و من امید واهی دارم...

امید واهی داشتن اشتباهه...مثل این میمونه که به یه آدمی که میدونه امتحانشو بد داده و نمره خوبی در انتظارش نیست...بگی نمره خوبی میگیری ناراحت نباش...

این امید یعنی مرگ... وقتی تهش هیچی نیست...

به خودم آفرین میگم بابت تحمل این کار...تحمل اینکه سر آدم های پر حرف اطرافم فریاد نمیزنم...


دارم هذیون میگم!

آدمها را با هم مقایسه نکنید...مقایسه که شوند...خوبی ها و بدی هایشان پدیدار میشود...آن وقت...دوس داشتن یا دوست نداشتن شان...با دلیل میشود...

دلیل که باشد...منطق هم می آید...منطق که باشد...احساس میرود...احساس که برود...هیچ میشوی...

everything's stinking

کابوس یعنی...با فکر یکی به خواب بروی...ولی خواب دیگری را ببینی...

I never hit so hard in Love


I never meant to start a war 

I just wanted you to let me in

 

?!Is this what you called Love

I knew that you would be alright... 
and in my heart you will stay a while with me...
and we dance until the morning light... 
and you said to me you would be alright

Lucy Rose 

درد داریم که این موقع شب بیداریم،ور نه هر آدم سالم سر شب میخوابد!

هر چی فکر میکنم...از هر طرف که نگاه میکنم...میبینم دردی نیست...

وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی...پس دردی هم نداری...!


+ شعر عنوان از حامد عسکری 

از کی بپرسم حالتو؟!

مینویسد...میخوانم...

اشک ها میریزند...مرا محروم کرده از حرف زدن... کامنت گذاشتن...لایک کردن...و دیدنش...

تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست...

نبودنش عادت نمیشود...این عادی است؟!...

!...Classmates

روز آخر است...حوالی ساعت 6 عصر...کلاس به اتمام میرسد...امتحان آخر...پایان یک ترم...پایان یک کتاب...کلاسها تفکیک شده...دیگر "ح.ر" را نمیبینم...بعدها که یادش بیفتم حتما با خودم میگویم که چقدر خاص بود...از مدل لباس پوشیدنش تا حرف زدن و افکارش...دنیایش...

یادم می آید...که وقتی صحبت از آشپزی بود...به من گفت کوفته تبریزی بلدی...خندیدم...گفتم هنوز آنقدرها حرفه ای نشدم...

به اتریش میرود...زمان دقیقش را نمیدانم...دوست داشتم بگویم...کاش آلمان میرفتی...شهرش مهم نبود...حداقل آنجا...شاید...روزی...در رستورانی...فروشگاهی...پارکی یا مترو...همدیگر را میدیدیم...و از خاطرات کلاس و بچه ها حرف میزدیم...

فردا روز آخر است...شاید دیگر خندیدن هایمان...شیطنت هایمان...بحث هایمان...در هیچ کلاس دیگری تکرار نشود...حتی شاید استاد هم ترم بعد تغییر کند...یادم باشد با همکلاسی ها عکس یادگاری بگیرم...

?!Oh no, did I get too close

_ یه لطفی بکن منو لپتاپو ریست کن...یه لطفی بکن کاری کن بتونم دوباره بی غلو غش بنویسم...یه لطفی بکن زندگی رو برام شیرین کن...


× همه این کارهارو من بکنم؟؟


تموم شهر خوابیدن،من از فکر تو بیدارم...

تو مرا یادت هست؟!...

جمعه را دوست داشته باشید!

جمعه خوب بود...دوست داشتنی بود...

وقتی از مدرسه...دانشگاه...یا کار خسته برمیگشتی...و با خوشحالی میگفتی فردا جمعه است...

وقتی دوره همی های خانوادگی...و دوستانه...و گشتن و تفریح کردن...تو این روز بود...

وقتی زندگی ساده تر بود...و آدمها راحت تر با مشکلاتشون میجنگیدند...

وقتی همه جشنهای عروسی...این روز بود...

جمعه خوب بود...خوش میگذشت...ولی از وقتی شبیه بقیه روزا شد...همه گفتن دلگیره...غم انگیزه...

وقتی کار و درس و تفریح...اینقدر به هم تنیده شد که فرقی بین روزا نمونده...فرصتی برای با هم بودنها نمونده...

حالا همه با یک گوشی در دست...گوشه ای مینشینند...آهنگ گوش میدهند...غصه تنهایی شان را میخورند...فکر نبودنها را میکنند...و میگویند آه چقدر جمعه ها دلگیر است...

آنقدر این روند تکرار شد...که حالا وقتی به خودت میگویی فردا جمعه است...خود بخود حس افسردگی به سراغت می آید...

جمعه را دوست داشته باشید...جمعه روز خوبی است...

پشیمون میشی یه روزی که خیلی دیره!

طرحی از یک داستان واقعی...

...You got me sippin on something I can't compare to nothing

تو برای من خطرناکی...برای قلبم...که عزادار نبودنت هست و هیچکس را غیر از تو نمیپذیرد...برای فکرم...که تو را در هیپوتالاموس جای داده و اینقدر یادآوریت میکند که درد میگیرد...برای چشمهای همیشه خیسم...که نگاه به نگاه هر آدمی که از کنارش عبور میکند میدهد...تا شاید یکی از آنها تو باشی...برای دستهایم...که یخ زده اند...و چیزی جز دستهای گرم تو را نمیخواهند...

تو برای من خطرناکی...مثل قارچها...ویروس ها...و باکتریهای مولد یک بیماری خطرناک...که وقتی اسمش را به زبان بیاوری...همه اطرافیانت با وحشت به تو نگاه میکنند...ولی میدانی مثل آنتی بیوتیک ها...واکسن ها...که از خود آنها ساخه میشوند...تو...با تمام خطرناک بودنت...تنها راه درمانی...

بیا...کمی با من حرف بزن...من خوب میشوم...  


+ عجیبه که در اوج بیتفاوتی...این مزخرفات احساسی را مینویسم...!

وقتی شنیدم هنگ کردم!

پژمان جمشیدی...بازیگر شد...تحمل کردیم...

رضا عنایتی...خواننده شد...اینم تحمل کردیم...

ولی...شیث رضایی؟؟؟...واقعا!؟...تازه به فکر کنسرت گذاشتن هم هست...اعتماد بنفس اینو من داشتم...مثلا الان مشغول تدریس زبان بودم...

فقط چند لحظه بهش فکر کن!

مراسم گلدن گلوب را میبینیم...اینکه چه فیلمها و بازیگرانی جایزه گرفته اند...اصلا بحثش نیست...اینکه چرا هیچ وقت مراسم جشنواره فجر خودمان...مستقیما و بدون سانسور پخش نمیشود...چیزیه که دارم بهش فکر میکنم...

نه تبلیغات میکنیم فیلمهای خوبمان را...نه بازیگران جدیدمان را میشناسیم...نه کارگردان های جدید را...مراسم هم که اگر پخش شود...خانومهای بازیگر را برای به خطر نیفتادن بعضی مسائل از فاصله چند ده متری نشان میدهند...

فقط تبلیغ فیلمهای که مسئولان خودشان دوست دارند...پخش میشود...از بین هر ده تا بیست پیام بازرگانی ممکن است یک پیام...برای فیلم باشد...آن هم فیلمهای بی ارزش...

برنامه هفت هم که چیزی نگویم بهتر است...پخش شدن یا نشدنش بنظرم تاثیری در سینما...نداشته...یک عدد عادل و برنامه ای مشابه نود کم داریم...که هفت نتوانست مثل آن باشد...

خلاصه اش اینکه خستم...بیخیال مراسم گلدن گلوب شده... بقول دوستی مهم تارانتینو بود که دیده شد...اینکه چرا نولان نبود هم جای سوال داشت...! 

راستی...مسی هم حقش نبود بازیکن برتر 2015 بشود...(احساس موجود در این جمله را فقط یک هوادار رئال مادرید میتواند درک کند)...

۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲
Designed By Erfan Powered by Bayan