جُغدِ سفید

توصیه 4 |:

به همراه مادرتان...عروسی دختر دوست مادرتان نروید...

آدمهای که شما آنجا بشناسید کم بوده...و مجبور میشوید رمان بخوانید...تا زمان بگذرد...


+ هر بار که میرم یک جشن عروسی...اعتقادم به اینکه چه کار بیهوده ایه بیشتر میشه...

کیفیت را احساس کنید!

قبل از عوض شدن شیشه ى عینک...همه چیزو با کیفیت 480 میدیدم...

حالا که عینک با شیشه های جدیدش به دستم رسیده...همه چیزو با کیفیت 1080 اچ دی میبینم...

مزخرف و لوس و بی معنی!

یک مدت دوست بودند...مثلا عاشق...به هم هدیه میدادند...همه چیز که بهم خورد...دختر داستان یادگاری های پسر داستان را به خواهرش داد تا آنها را پس بفرستد...

کار مزخرفیست درسته!؟...اینجا به جای کلمه مزخرف میتوانید کلمات مناسب دیگری بگذارید...من در همین حد بلدم...

آدم باید یادگاری هایی که دشمنش هم به او داده نگه دارد...گاهی نگاهش کند...با خودش بگوید یادش بخیر...چه دشمن خوبی بود...

دخترها از این لوس بازی های مزخرف زیاد دارند...میروند چند سال با یکی خاطره میسازند...هدیه میدهند...هدیه میگیرند...وقت ازدواج که شد...(صد در صد مشخصه که با یکی دیگر ازدواج میکنند)...آنها را پس داده...شماره عوض میکنند...عکس پاک میکنند...اینستا پاک میکنند...و کارهایی از این دست مزخرف...

آدمی که نتواند با گذشته شما کنار بیاید...با یک عکس،هدیه یا هرچیز دیگری شمارا زیر سوال ببرد...به درد زندگی نمیخورد...

شیشه سس،قوطی رب،چوب بستنی،دمپایی پاره|:

به درجه ای از خلاقیت رسیدم که...از دور ریختنی ها میتونم یک چیزی درست کنم...

شب گذشته...داشتم برای قوطی تن ماهی که تو دستش بود نقشه میکشیدم...البته به این نتیجه رسیدم که برای بوی بدش نمیشه کاری کرد...و بیخیال این مورد شدم...

نظریه یک آدم عینکی...

زندگی بدون عینک...به اندازه زندگی بدون عشق...بدون هدف...و بدون پول...سخته...

از این احساس بیزارم...

دوستت دارم های دیر...از آنها که دیگر دردی را درمان نمی کنند...دیگر مرهم نیستند...دیگر به شنونده آرامش نمی دهند...دیگر هیچ حسی ندارند...دیگر درک نمی شوند...

دوستت دارم های دیر...از آنها که فقط با خودت میگویی کاش به موقع تر بود...کاش هیچ وقت گفته نمی شد...کاش فراموش کنی...

دوستت دارم های دیر...که بخاطرش تمامت را زیرورو میکنی تا کمی...فقط کمی حس پیدا کنی...نیست...دوستت دارمی که جوابش جایی در گذشته در تو دفن شده...

من در چشم پزشکی


من چشمهام آبی نیست که یکیو غرق کنه تو دریاش 

سبز نیست که یکیو گم کنه تو جنگلش 

عسلی نیست که تو نور خورشید برق بزنه و یکی ازش تعریف کنه...

حتی...حتی سیاه هم نیست...که یکی عاشقش بشه...

دکتر جان...تو چشمهای معمولی من هیچی نیست...پس چرا ضعیف تر میشه...چرا اینقدر بارونیه...چرا اینقدر منتظره...

در این لحظه دکتر جان نگاهی به چشمهام میکنه و میگه: کمتر گوشی دستت باشه...کمتر شبها بیدار بمون...کمتر فیلمو سریال ببین...بیشتر به چشمهات استراحت بده...تا ضعیف تر از این نشه...

چیه...انتظار داشتین دکتر بگه...عزیزم چشمهات خیلی هم قشنگه...یا اینکه چطور میشه این چشمهارو دوست نداشت...نخیر...یکم منطقی باشید...دکتره ها...


+ لازم به ذکر است که این متن صرفا تخیلات نویسنده بوده و چشمان نویسنده هیچ گونه ارتباطی با متن ندارد...

نون و پنیر یا نون و موز حتی!

فقط منم که موقع شام...برای نیمه شب یک تکه نون نگه میدارم...یا آدم دیگه ای هم هست...!!


آهنگهای یادآورنده!

بعضی آهنگها نه برای گوش دادنه...نه برای حذف کردن...میمونه تو گوشی برای رد شدن...!

توصیه سوم!

با یک دختر عشق خرید...که اصلا خسته نمیشود از راه رفتن به خرید نروید...آخرش شما کتلت میشوید...او همچنان پر انرژی میرود باشگاه...

از ساعت یازده صبح تا حالا...!

میگفت برای خرید عروسی اش هم به آن بازار میرود...من متعجبانه که اصلا خرید عروسی چی هست...و او از تمام چیزهایی که عروس باید برای داماد بخرد و برعکسش نام برد...من در دلم با خود میگفتم که چقدر مسخره...چه هزینه های بیخودی...چه وقتهایی که تلف میشود...محضر عقد کنید...دو تا حلقه بخرید...بعدش برید زندگی کنید دیگه...این کارها چیه آخه...!!

پیشنهادی که قبلا گفته بودم هم میتوانید اجرا کنید...یک دوربین بخرید...پول جهیزیه و همه ى این چیزها را بگیرید بروید ایران گردی با اتوبوس...

 

+ گمشده عزیز به آغوش صاحبش برگشت...!!

به دنبال پاسپورت گمشده!

چند روز پیش...دقیقا نمیدونم چند روز...پیام داده بود...اسکن صفحه اول گذرنامه تان را بفرستید...

همه چیز آرام بود تا اینکه پس از گشتن این خانه و آن خانه... کیف ها و هر جایی که فکرش را میکرد...گذرنامه اش پیدا نشد...

اداره ى محترم گذرنامه گفته است که 6 ماه طول میکشد...اگر اعلام گمشدگی کنید...چرا اینقدر زیاد!!...

حالا من باید تمام تلاشم را به کار گرفته...تا گمشده را به آغوش صاحبش بگردانم...شما اگر...در گوشه ای...خیابانی...گذرنامه تنها و دلتنگی را دیدید بگویید که از جایش تکان نخورد تا پیدایش کنیم...

 

+ پیشنهاد کتابی: مغز من و رنگ آمیزی،سپیده بخت

به یک داروخانه جهت کار نیازمندیم!

با چشمهایی که به زور باز شده بودن تلگرامو چک کردم...خبری نبود...معمولا موقع ظهر خبری نیست...البته این خبری نیست به این منظور نیست که کلا خبری نیست...خبری که مهم باشه نبود...معمولا به کانالها نگاه هم نمیکنم...نمیدونم چرا عضوم...!

همینطور که صفحه رو بالا پایین میکردم...چشمم خورد به آخرین پیام کانالِ آموزشگاهی که کلاس میرفتم...لیستِ نمرات گروه هشتم تکنسین داروخانه...یکم فکر کردم...خب ما گروه هشتم بودیم...استاد هم که درسته...پس خودشه...اینکه چرا لیست نمراتو میذارن تو کانال...خودش جای بحث داره...شاید یکی صفر شد زشته خب...چه کاریه...

فایل پی دی افو باز کردم...اسمم آخر لیست بین دو نفری که افتاده بودن قرار داشت...نسبتا نمره خوبی گرفتم...84 از صد نمره...خوبه دیگه؟!

یک نفر فقط 100 شده بود...دختری که وقتی استاد تو گروه نسخه میذاشت اولین نفر جواب میداد...پسری هم که با قاطعیت میگفت نمره کامل میگیره...نمره کامل نگرفت...19 نفر هم قبول نشده بودند شاملِ...تنها دوست من...و اون جمع دخترانه ای که باهاشون بودم...(قبلا گفته بودم ازشون اگه یادتون باشه...اگه یادتون نیست هم چیز مهمی نیست)...

انگیزه بخشی به خودم!

آدمی که به سمت تکراری شدن پیش میره باید سکوت کنه...حتی غر زدن هام هم بنظرم تکراری شده...سر درد داشتن ها...نوشتنم...هیچ چیز جدیدی شاید نباشه که بتونم راجع بهش بنویسم...البته ناامید نیستم...انقدر تو ذهنم سرچ میکنم تا اون گوشه کنارها یک چیز جدیدی کشف بشه برای نوشتن...برای زندگی...برای ادامه دادن...باید جلوی گریه کردنهای بی معنی گرفته بشه...بی حوصلگی ها...بی اعصابی ها...من قرار نیست غصه نداشتنهامو بخورم...غصه حسهای از دست رفتمو...باید تلاش کنم...دوباره و دوباره...هر بار که کم میارم...دوباره شروع کنم...بدون اینکه فکر کنم شاید از طرف دیگران مسخره بشم...یا حتی باز هم شکست بخورم...مهم نیست...حداقل از شروع و تلاش دوباره ام لذت میبرم...



+ پیشنهاد سریالی(کره ای): Goblin  

لیسانسه ها

یکی از نکته های جالب و خوبه سریال لیسانسه ها...نشون دادن اینه که اگه رشته هایی مثل...تاریخ...ریاضی محض و یا زیست شناسی بخونید در آینده هیچی نمیشید...
البته این سه تا فقط نمونه ای از رشته های علوم پایه است که...اگر چیزی به اسم پارتی نداشته باشید...هیچ کاری پیدا نمیشه...اگه طرف هم خیلی زرنگ باشه تهش بتونه معلم یا استاد دانشگاه باشه...

نویسنده آنقدر درک درستی از جامعه داشته که علاوه بر معضلات اجتماعی... به این نکته ها هم که کمتر بهش توجه شده پرداخته...فقط باید آفرین گفت...و تشکر کرد...

ما که نمیبینیم!!

جن: تو خدارو دیدی؟ ...الان داری خدارو میبینی؟!

فرشته مرگ: چطور یک فرشته مرگ ساده میتونه خدارو ببینه؟!

جن: من دیدمش

فرشته مرگ: چه شکلیه؟!

جن: میدونی که...اون یه پروانه بود...

فرشته مرگ: اون این شکلیه...اون تورو از صدمه زدن به هر پروانه ی زنده ای منع میکنه...

جن: اگه میذاشت صورتشو ببینم...حداقل میتونستم ازش متنفر باشم...

فرشته مرگ: درسته

جن: اگه خدای بزرگ فقط سختی هایی بهت میده که بتونی از پسشون بر بیای...فکر کنم منو خیلی دست بالا گرفته...

فرشته مرگ: آدمها همیشه میتونن اونو ببینن...اما ما حتی یک بار هم نمیتونیم اونو ببینیم...

Goblin... E05

ها ها...

برای nامین بار...ارشد ثبت نام کردم...

میخوام رکورد شرکت در آزمونو بزنم...البته اول باید ببینم دست کیه..

بیداری بدون غر زدن اضافه!

یادم رفته بود هشت صبح کلاس رفتن چه حسی داره...حتی خوردن صبحانه در سکوت و تنهایی و خورشیدی که از پشت پنجره و تو این هوای سرد میدرخشه...چای داغ خوردن خیره شدن به پنجره...10دقیقه ای آماده شدن و پیاده روی تو کوچه خلوت...رد شدن از نانوایی محله که مثله همیشه شلوغه...تاکسی گرفتن و پول خورد خواستن راننده تاکسی ها...فکرو خیال اینکه این استاد چطوریه قراره چیکار کنه...یا چند نفریم...با کدوم بچه ها میفتم...بازم باید تنها بشینم یه گوشه و ساکت باشم...و همه اینها با رسیدن سر کلاس تموم میشن...

استاد یک خانوم فوق العاده خوش برخورد و جذاب و مهربون بود...تمرکز بالایی تو حرف زدن و انتقال حرفش داشت...هفت- هشت نفر بودیم...همه دختر و یک پسر...خداروشکر با گروه خوبی افتادم...حرف زدم باهاشون و براحتی ارتباط برقرار کردم...تلاش سخت من برای اجتماعی بودن و شدن...کلاس خوبی بود...با اینکه تنبلیم باعث شده خیلی از داروها یادم بره ولی با این حال اصلا فکر نمیکردم اینقدر خوب بگذره...

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۱۰ ۱۱ ۱۲
Designed By Erfan Powered by Bayan