جُغدِ سفید

چه احمقانه زنده ام...چه وحشیانه نیستی...

دیگر تفاوتی ندارد...درختها سبز باشند...نارنجی...سفید...یا بی برگ...ابرها گریان و نالان باشند...یا خاموش...آسمان آبی باشد...یا تیره...هیچ تفاوتی ندارد...چند شنبه یا چندم ماه...

وقتی میان روزهای تکراری ات گم میشوی...با آهی دلتنگ به عکس های او نگاه میکنی...جواب تلفن میدهی...گلایه های آدمهای چند نسل عقبتر از خودت را گوش میدهی...با پیغام هایی از تلگرام لبخند مسخره ای میزنی...وبلاگ میخوانی...و خودت را به فراموشی میزنی...اینکه چه ماهی از سال است...چه روزی است...تا حساب نکنی چند وقت است که از او بیخبری...که دیوانه تر از این نشوی...حتی آهنگهای دوست نداشتنی گوش میدهی...

ولی اینها همه اش حرف است...تقویم روبرویت یادآور تمام دردهایت میشود...و زمان را بر سرت آوار میکند...

?!How to be brave

از پشت او را گرفته بود...نمیدید...نمیشنید...از شدت جیغ هایی که کشیده بود...صدایی هم نداشت...میدوید...و فقط میخواست رها شود...

تاریکی فضا...سکوت وهم آور...تنهایی...دست در دست هم داده تا او را به شدت بترساند...

ترس...تاریکی...سکوت...تمام شد...یادش آمد...خدایی هست که باید بیشتر از هر آدمی به او اعتماد کرد...خدایی که نزدیکترین و مهربان ترین است...

چشمهایش را بست...این بار با آرامش خوابید...

مگه میشه بارون بباره ولی،دل هیچکی واسه کسی تنگ نشه!؟

باران میبارید...خیابان خیس...پنجره ها خیس...چشم هایم خیس...

باران میبارید...ماشین ها به سرعت...آدمها با چترهای رنگین بالای سرشان...گربه ها در پی پناهگاهی...

باران میبارید...راه میرفتم...خیابان یا کوچه...چاله هایی پر آب...چتر نداشتم...لبخند بر لب...دستهایم در دستهای او گره خورده بود...تنها نبودم...نگاهش با من بود...صدایش...از هوای دونفره میگفت...از دوست داشتن...

صدا محو شد...چشمها باز...همکارها مشغول خوردن بستنی...حرف میزدند...زنگ تلفن...یاس بفرمایید...خودکار بدست آدرس را مینوشتم...کاغذی خط خطی شده...از مانیتور متصل به دوربین...بیرونو نگاه کردم...باران میبارید... 

I know I'm acting a bit crazy

تازه از سرکار برگشته بود...پودر کاپوچینو را درلیوان ریخت...آب جوش...کف رویش را دوست داشت...نشست و لیوان را روی میز گذاشت...همین چند روز پیش بود که موضوع صحبتشان کاپوچینو بود...پودر کاکائو را برداشت...روی کف قلبی کشید...به یادش لبخندی زد...متوجه چراغ سبز گوشی شده ...پیامی رسیده...او حالش را پرسیده... خوشحال شده...خستگی رفته...

بی شک دل به دل راه دارد...حتی با وجود فاصله ها...هر چقدر که زمان میگذرد...بیشتر میفهمد...بیشتر حس میکند...

good movies

به روانشناسه میگفت ستاره سومو نگیرم...برام یعنی مرگ...

چند وقت بعد...دوباره رفت پیش روانشناسه...شکست خورده...گفت نگرفتم...روانشناسه هم گفت خب حالا که زنده ای...

امیدوارم یک روزی هم برسد که...همه ى دغدغه های زندگیم را دور بریزم...و گوشه ای برای خودم آشپزی کنم...آشپزی یکی از آرامش بخش ترین کارهای دنیاست...اگه با علاقه باشد...

Not goin' back to my old ways

گذشته ى وبلاگی را خواندم که...تمام نوشته هایش درد داشت...احساس داشت...

راستی،آن،من...کجاست!؟...چه بلایی سرش آمد!؟...

همانی که حال اعصاب احساسش خوب بود...از نبودن ها گریه...از بودن ها خوشحال...از بی تفاوتی ها ناراحت...

من گذشته...خوب شد که نیستی...که با نبودنت من  جدید یاد گرفت زندگی کند...

راستی میدانی...یک چیز از تو در من جدید باقی مانده...من جدید هم از "عزیزم" شنیدن متنفر است...

just myself alone

برای خودم گل خریده ام...همین امروز...وقتی دست فروشه گل فروشی را دیدم...که رزهای قرمزش برق میزد و بوی نرگس هایش در خیابان پیچیده بود...گل خریدم...تا خستگی های این مدت از وجودم برود...

چرا باید منتظر ماند...تا اویی بیاید و برایت گل بخرد...به تو خسته نباشید بگوید...تو را به رستوران ببرد...محبت کند...

خودت باید تکیه گاه خودت باشی...آخره هر اتفاقی خودت میمانی و خودت...

یه شب دیگه بی تو گذشت...

منتظرم تا چای دم بکشد...رحمتی راجع به استقلال حرف میزند...هی این عادل سوال میپرسد...در حاشیه 2شروع شده...من ندیدم...اصلا نمیدانم که کی شروع شده...مدارکم را پست کردم...اگر همه ى برنامه های رفتن را به هفت قسمت تقسیم کنیم...(اصلا لزومی ندارد هفت قسمت باشد میتواند سه،پنج یا حتی چهار قسمت باشد بستگی به آدمش دارد)...تقریبا سه هفتمش تمام شده...و نتیجه اش در دستان مدیران یونی های آنجا میباشد...امیدوارم فقط با یک ایمیل متاسفم روبه رو نشوم...بیشتر از 10فیلم خوب دارم که ندیدم از...هیت فول ایت تا مریخی...بیشتر از هشت ساعت از زندگی ام را میان آدمهایی که دوستشان ندارم و جواب دادن تلفن میگذرانم...همچنان عادل سوال میپرسد...غیبت خدابیامرز هادی نوروزی را میکنند...چای هنوز دم نکشیده...بیشتر از دو هفته است که چیزی ننوشته...چطور یک وبلاگ نویس میتواند ننویسد؟...دلم میخواهد فقط بخوابم...ولی میدانی که جغد ها...صبح ها میخوابند...!

Cold V.s Cold stop

درحالی که...با دو عدد پتوی به دور خود پیچیده...خوابیده...

در حالی که...چای داغ...لیمو...پرتقال...سوپ...خورده...

در حالی که...نکات بهداشتی را رعایت کرده...

ناگهان...وقتی با چشمانی نیمه باز مشغول خواندن وبلاگی هستی...ویروس بی شعور سرماخوردگی...با عطسه ای...خودش را نشان میدهد...در حالی که پوزخندی بر لب دارد و میگوید...از من راه فراری نیست...

و تو هم مشتی کلد استاپ بر لبش میکوبی و میگویی...به همین خیال باش...

اینقدر بدم میاد نوشتن عنوان اجباریه!

– باید یه کمربند بخرم!

× چرا؟!

– که اگه کارهای رفتنم درست نشد خودمو باهاش دار بزنم!

× کمربند نمیخواد...یه پل هوایی تو یه جای خوب باید پیدا کنیم...

All of me Loves all of you

دوست داشتنت در من...مثل یک سلول سرطانی در حال تکثیره...

اینقدر زیاد میشود تا همه عضوها را درگیر خودش میکند...و آخر...باعث مرگ میشود...

اعصاب نذاشته!

– تا کی قراره ایرانسل پیام بده؟!

× تا وقتی که اون غلطی که گفته رو انجام بدیم...

به بهانه ى ازدواج یک دوست!


وقتی تصمیم به ازدواج گرفتید... به چند نکته اصلا توجه نکنید: 

طرف چه قیافه ای دارد...شما قرار نیست با قیافه طرف ازدواج کنید...

طرف چه مدرکی دارد...شما قرار نیست با مدرک تحصیلیه یک نفر ازدواج کنید...

طرف چقدر پول دارد...شما با پول قرار نیست ارتباط عاطفی داشته باشید...

و به جای این موارد به این نکات حتما توجه کنید:

وقتی در یک موقعیت سخت قرار دارید...عکس العمل طرف مقابلتان چگونه است...

وقتی عصبانی میشود...چطور...

با دیگران چطور حرف میزند و برخورد میکند...

چقدر قابل اعتماد است...

چقدر قدرت این را دارد...تا در بدترین شرایط شما را خوشحال کند...

چقدر به شما احترام میگذارد...

و...ظاهر...پول...مدرک...شخصیت نمی آورد...

من دیوونم تو که اینو میدونی،درکم کن!

خستم...

مثه عنکبوتی که ساعتها تار بافی کرده...به امید اینکه یه حشره ى بدبختی بیاد بچسبه به تار...و ایشون نوش جان کنند...ولی کارش بیهوده بوده...

نه تنها حشره ای نیومد...بلکه زحمتش هم با فوتی از بین رفت...

میفهمید...در این حد...خستم...

You make Me nervous

بعضی آدمها نقش مهمی...در فعالیت سلول های عصبی بدن دارند...

مثلا وقتی به آنها فکر میکنی...وقتی دل تنگشان میشوی...وقتی دوستشان داری...وقتی نگرانشان میشوی...و خیلی وقتی های دیگر...

باعث زجر کشیدن این سلولها شده...سیناپس ها قاطی میشوند(حالا حسش نیست که توضیح بدهم سیناپس چیست)...عملکرد ضعیف میشود...و تو به سختی خودت را کنترل میکنی که سرت را به دیوار نکوبی... 

بعضی از آدمها...برای سلوهای عصبی خطرناک اند...آلرژی زا هستند...بیچاره نورون ها که بازیچه دست این آدمها شده اند...

و جالب است که با همه این اتفاقات...نورون های پر انرژی و شگفت انگیزت...آنها را به طور دیوانه واری دوست دارند...  

آخرش که چی؟!

وارد کلاس که شدم...یک فرد جدید روی یکی از صندلیها نشسته بود...بعد از کمی حرف زدن مشخص شد چرا آنجاست...

یک مسئول آموزش و پرورش برای بازدید به آموزشگاه آمده بود...و نتیجه این شد که باید کلاس ها از حالت مختلط خارج شده و دخترانه-پسرانه بشود...

اینکه دختر و پسر دقیقا در کلاس چه کاری میتوانند انجام دهند...که موجب این اتفاق شده را احتمالا همان مسئولین محترم میدانند...

اصلا دانشگاه ها را هم تفکیک کنید...خیابان ها را...شغل ها را...حتی میتوانید خانه ها را هم تفکیک کنید...که یک وقتی دختر و پسری نامحرم زیر یک سقف نباشند...

میتوانید مثل طرح زوج و فرد ماشینها...برای برخورد نکردن دختر ها و پسرها به یکدیگر...هم طرح بگذرید...مثلا روزهای زوج برای دخترها...روزهای فرد برای پسرها...

حتی با این روند...میتوانید لایحه ای مبنی بر حرام نبودن هم.ج.ن.س گرایی بزنید...و آن را آزاد اعلام کنید...

و خیلی کارهای دیگر میتوانید انجام دهید که فساد در جامعه کم شده...دختر و پسر اصلا نگاه به یکدیگر هم نکنند...چه برسد به خندیدن باهم یا حرف زدن باهم...

همه جا را هم فیلتر کنید...سایتها...تلگرام...اینستاگرام...و بقیه برنامه ها...و هرگونه راه ارتباطی بین دختر و پسر را ببندید...

و نتیجه ى آن یک جامعه پر امنیت میشود...و همه با صلح و آرامش زندگی میکنند...

The story of going to embassy ...part 2

درحالی که شما...با پتویی پیچیده دوره خود...یا شاید بغل کردن بخاری یا شوفاژ...یا وسایل گرمایشی دیگر...خوابیده اید...

در حالی که...دارید خوابهای برفی...عشقولی...یا کابوس...میبینید...

در حالی که هنوز خورشید طلوع نکرده...و هوا گرگ و میش است...و شما خواب را به هر چیزی ترجیح میدهید...

اینجانب...پشت دری بسته...قدم رو میروم تا یخ نزنم...و منتظرم که ساعت هفت و سی دقیقه...به مقصود برسم...تازه اگر خوش بینانه به آن نگاه کنم...کارم درست میشود...

این بار نفر یازدهم هستم...و نمدونم چرا مردم اینقدر زود می آیند و اینجا می ایستند...و چرا مردم اینقدر میخواهند بروند آلمان...خب بروید یک جای دیگر تا من مجبور نباشم این همه از خوابم بزنم...


۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲
Designed By Erfan Powered by Bayan