جُغدِ سفید

من در چشم پزشکی


من چشمهام آبی نیست که یکیو غرق کنه تو دریاش 

سبز نیست که یکیو گم کنه تو جنگلش 

عسلی نیست که تو نور خورشید برق بزنه و یکی ازش تعریف کنه...

حتی...حتی سیاه هم نیست...که یکی عاشقش بشه...

دکتر جان...تو چشمهای معمولی من هیچی نیست...پس چرا ضعیف تر میشه...چرا اینقدر بارونیه...چرا اینقدر منتظره...

در این لحظه دکتر جان نگاهی به چشمهام میکنه و میگه: کمتر گوشی دستت باشه...کمتر شبها بیدار بمون...کمتر فیلمو سریال ببین...بیشتر به چشمهات استراحت بده...تا ضعیف تر از این نشه...

چیه...انتظار داشتین دکتر بگه...عزیزم چشمهات خیلی هم قشنگه...یا اینکه چطور میشه این چشمهارو دوست نداشت...نخیر...یکم منطقی باشید...دکتره ها...


+ لازم به ذکر است که این متن صرفا تخیلات نویسنده بوده و چشمان نویسنده هیچ گونه ارتباطی با متن ندارد...

منو انتظارو کابوس تنهایی...

به آشپزخانه رفت...ظرفهای زیادی انتظارش را می کشیدند...با گوشی اش آهنگ گذاشت...صدایش را زیاد کرد...مشغول شد...ظرفها شسته شدند...میز را تمیز کرد...آشغالها را جمع کرد...یکی از غذاهاش مورد علاقه اش را درست کرد...دو ساعتی در آنجا مشغول بود...به اتاقش رفت...باید آماده میشد و پیامی میفرستاد..."منتظرم زود بیا"...به آینه خیره شده بود که ناگهان یادش آمد که دیگر اویی نیست...از خستگی روی مبل نشست و به اطرافش خیره شد...دیگر آهنگی پخش نمیشد...سکوت بود و تنهایی...گرسنگی اش او را به حال باز گرداند...ساعتی گذاشته بود...تنهایی غذایش را خورد...روی تختش دراز کشید...و با خودش فکر کرد...چرا دیگر نباید منتظر هیچکسی بماند...و هر شبش این گونه میگذشت...

همچنان پوکر فیس!

هر گوشه ای از خانه اش...چند گلدان قرار دارد...آنقدر سکوت بود...آنقدر تنها...که تصمیم گرفت در خانه بچرخد و راه برود و با گلها حرف بزند...از هرچیزی حرف زد...خندید...گریه کرد...آهنگ مورد علاقه اش را خواند...در خیالش گلها لبخند میزدند...نمیداست چند دقیقه یا ساعت گذشته...با صدای زنگ پیام گوشی اش به خودش آمد..."بیا قدم بزنیم"...همین بدون هیچ حرفی...لبخند زد...وقتی این پیام می آمد یعنی او منتظر است...باید جای همیشگی میرفت...جایی که مخصوص قدم زدنشان بود...

وقتی صرف فکر به اینکه چی بپوشد نکرد...به سرعت لباس پوشید...حتی به آینه هم نگاه نکرد چگونه شالش را  روی سرش گذاشته...فقط با خودش تکرار میکرد که او منتظر است...

بیرون رفت...به خیابان مورد نظر رسید...او را آنطرف خیابان  دید...دست تکان داد...او به پل هوایی اشاره کرد...ولی او مثل همیشه سری به معنی نمیخوام تکان داد...وقتی میخواست از خیابان عبور کند...ماشینی به سرعت به او برخورد میکند...نگاهش به آنطرف خیابان بود...اویی که به سرعت به طرفش میدوید...و چشمانی که برای همیشه بسته میشود...


نتیجه ی اخلاقی اینکه از پل هوایی استفاده کنید...ولی چرا اینطوری شد!!...قرار بود عاشقانه باشه...!!

سلام الاغ عزیز حالت چطوره؟؟

هر چقدر که آدمها در جنب و جوش...رفت و آمد...بودند...او خیلی شیک و مجلسی غذایش را میخورد...و به آنها توجهی نمیکرد...حتی نفهمید چند نفر از او عکس گرفتند...شاید فکرش زیادی مشغول بود...شاید به این فکر میکرد مقصد بعدی اش کجاست...یا اینکه بارش چیست...یا شاید در پی یارش بود...که او چه میکند...شاید هم به آدمها فحش میداد در دلش که چرا اینقدر اذیتش میکنند...یا اینقدر بد نامش کردند...اصلا شاید هیچ فکری نمیکرد...و در آن لحظه غذا خوردن مهمترین اتفاق بود!...تازه به ما هم مربوط نیست...افکار شخصی اش چه بوده...!

پشیمون میشی یه روزی که خیلی دیره!

طرحی از یک داستان واقعی...

?!How to be brave

از پشت او را گرفته بود...نمیدید...نمیشنید...از شدت جیغ هایی که کشیده بود...صدایی هم نداشت...میدوید...و فقط میخواست رها شود...

تاریکی فضا...سکوت وهم آور...تنهایی...دست در دست هم داده تا او را به شدت بترساند...

ترس...تاریکی...سکوت...تمام شد...یادش آمد...خدایی هست که باید بیشتر از هر آدمی به او اعتماد کرد...خدایی که نزدیکترین و مهربان ترین است...

چشمهایش را بست...این بار با آرامش خوابید...

سحر ندارد این شب تار،مرا به خاطرت نگه دار...

اصرار به دوست داشتن...آدمی که دوست داشتنت را نمیفهمد...اشتباه نیست...حماقت نیست...بدشانسی نیست...اصلا هیچی نیست...

فقط یک روز آنقدر خسته میشوی...که خودت را بر میداری و میروی...

میروی تا اثر دوست داشتن او محو شود...و بعدها...شاید سالها...ماه ها...

وقتی روی نیمکتی نم گرفته از باران نشسته ای...رو به رویت زوجی را میبینی که خوشحال اند...فرزندشان بالا و پایین میپرد...بغض نمیکنی...ناراحت نمیشوی...حسی نداری...فقط از ذهنت میگذرد...آخرش کسی که دوست داشتنش را بفهمد پیدا کرد... 

لبخندی به افکارت میزنی...صحنه را ترک میکنی...و به زندگی پر از بی تفاوتی ات ادامه میدهی... 

Designed By Erfan Powered by Bayan