جُغدِ سفید

بیداری بدون غر زدن اضافه!

یادم رفته بود هشت صبح کلاس رفتن چه حسی داره...حتی خوردن صبحانه در سکوت و تنهایی و خورشیدی که از پشت پنجره و تو این هوای سرد میدرخشه...چای داغ خوردن خیره شدن به پنجره...10دقیقه ای آماده شدن و پیاده روی تو کوچه خلوت...رد شدن از نانوایی محله که مثله همیشه شلوغه...تاکسی گرفتن و پول خورد خواستن راننده تاکسی ها...فکرو خیال اینکه این استاد چطوریه قراره چیکار کنه...یا چند نفریم...با کدوم بچه ها میفتم...بازم باید تنها بشینم یه گوشه و ساکت باشم...و همه اینها با رسیدن سر کلاس تموم میشن...

استاد یک خانوم فوق العاده خوش برخورد و جذاب و مهربون بود...تمرکز بالایی تو حرف زدن و انتقال حرفش داشت...هفت- هشت نفر بودیم...همه دختر و یک پسر...خداروشکر با گروه خوبی افتادم...حرف زدم باهاشون و براحتی ارتباط برقرار کردم...تلاش سخت من برای اجتماعی بودن و شدن...کلاس خوبی بود...با اینکه تنبلیم باعث شده خیلی از داروها یادم بره ولی با این حال اصلا فکر نمیکردم اینقدر خوب بگذره...

نمیدونم چرا حافظ فکر کرده من خوشحالم!

الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی

گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش...

من را به من بازگردانید...

در حالی که دیشب بیشتر همکلاسیها با پروفایلی با این متن " من با این همه خوشگلی...چرا باید فردا امتحان بدم"...در تلگرام سرگردان بوده و استرس زیادی را متحمل میشدند...من داشتم فیلم walk on shame...میدیدم...و اصلا برام اهمیتی نداشت که امتحان قرار است چگونه بگذرد...

امتحان مورد نظر 4عدد نسخه داشت...یکی از یکی سخت تر...و حتما بعد از امتحان پزشکان عزیز بسی فحش نوش جان کردند...که حقشان است...دلیلی ندارد اینقدر بد خط باشند...

این هم گذشت...البته بخش عملی کار در داروخانه اش مانده...ولی تا اطلاع ثانوی به هیچ کلاس آموزشی نمیروم...حتی اگر مجبورم کنند...اصلا من قصد ادامه تحصیل دارم...میخواهم کمی با کتابهای درسی دوست داشتنی ام وقت بگذرانم...برگردم پیش باکتریهای دوست داشتنی ام...سلولهای همیشه فعال...ژن های متحیر کننده...و...

ای بیخبر از حال من امروز کجایی؟!

وقتی بهشون پیشنهاد دادم...شب شام بیاین پیشم من تنهام...اصلا فکرشو نمیکردم که قبول کنند...اومدند...آشپزی کردیم...بازی کردیم...خندیدیم...حرف زدیم...تجربه ی جدیدی بود برام...اون لحظه ها انقدر خوب بود که همه ى حسهای بدم...همه ى غم هامو فراموش کردم...ازشون ممنونم که کنارم بودن...

مادرم وقتی همه اینارو براش تعریف کردم...متعجب شد...چون واقعا از من بعید بود...یجورایی خوشحال شد...از خوب بودنم...هربار که حرف میزنیم میگه حواست به خودت باشه...نمیدونم چرا چندبار با تاکید این حرفو میزنه...امشب دیگه عصبی شدم و پرسیدم چرا اینقدر این حرفو تکرار میکنی...هیچ جواب قانع کننده ای نداشت و باز هم تکرارش کرد...درکش نمیکنم...و این درک نکردن عصبیم میکنه...


توصیه!...2

نذارید مامانتون برای خودش لپ تاپ بخره...اگه گذاشتید...پس نذارید بهتون بگه براش فیلم و سریال بریزید...اگه ریختید...اصلا نذارید از شما دور بشه و بره مسافرت...اگه رفت...اونوقت مجبور میشید نیم ساعت با تلفن براش توضیح بدین که چطوری سریال و با زیرنویس پخش کنه و ببینه...

پس نذارید هیچ کدوم از این اتفاقها بیفته...

وقایع روزه گذشته...

از اول کلاس همه با استرس نشسته بودند...استاد زودتر امتحان بگیر...میگفتند...ولی استاد خیلی خونسرد و شیکو مجلسی...اول چندتا نسخه گذاشت...بعد درس داد...نیم ساعت آخر یهویی گفت یک برگه دربیارین...همه فکر میکردن شاید منصرف شده...ولی اشتباه میکردن...بعد از جابه جایی صندلی ها و این مسخره بازیها...سه تا سوال تستی گفت و نوشته شد و پاسخ داده شد و برگه ها هم جمع شد...

میدونید آخرشو...نه نمیدونید که...یک خانم میانسالی در کلاس هست...که هر چی بگه استاد میگه چشم...بعد از بسی تعارف من بزرگم تو بزرگی و ازاین دست مزخرفات...ایشان گفتند استاد جان برگه ها را صحیح نفرمایید...استاده جان هم گوش داده و گفتند چشم هر چه شما بگویی...

خلاصه ما هم ضایع شده و حرص خوردیم...و حرص خوردیم...و خیلی حرص خوردیم...

من برم سریالهای ندیده در این مدتو ببینم...و حرص نخورم...

دانستنی ها!

آیا میدانید...داروها هم برند(Brand) مخصوص به خودشان را دارند...!؟

نمیدانید...خوشا به حالتان...چون مجبور نیستید بدانید و آنها را حفظ کنید...

در گذشته ای نه چندان دور...شرکتها و کارخانه های تولید دارو حق تبلیغ محصول و داروی خاص خودشان را نداشتند در ایران فقط...ولی در حال حاضر...ما بسی پیشرفت کرده و داریم آپدیت میشویم (اینکه چرا اینقدر دیر مربوط به بحث نیست ما کلا عقبیم...)...و این مراکز تولید دارو اجازه و حق تبلیغ محصولشان را دارند...مثلا در آینده به جای تبلیغ چیپس و پفک...تبلیغ قرص سرماخوردگی میبینید...!!

همه چی آرومه...حتی من!

دختر پر حرف و شلوغ کلاس که...روی صندلی جلویی من نشسته بود...با استاد مشغول کل کل بودند...که یهویی...استاد به من اشاره کرد گفت از خانوم جغد سفید یاد بگیر...چقدر خانوم و آروم نشسته...با خنده اضافه کرد من اصلا تا حالا صداشو هم نشنیدم...

حالا همه ى بچه های جلویی و پشتی خیره به من نگاه میکردند...دوستان اطرافم...همه حرف استاد رو تایید کردند...صمیمی ترین دوستم که با فاصله ای زیاد ردیف جلویی نشسته بود...گفت آره داداشش برعکس خودشه...(او و برادر جان چندین بار همصحبت شده بودند)...

وصف حال من در آن لحظه...چیزی ما بین خجالت...افسردگی...و در دل خاک بر سرم گفتن...بود...و چیزی که نشون دادم فقط خندیدن...

نتیجه ى اخلاقی این ماجرا: یا در کلاس خیلی شلوغ باشید...یا مثل من سایلنت نباشید...

یکشنبه ای که گذشت...

زنگ تفریح که شد...(من کماکان دوست دارم بگم زنگ تفریح به جای آنتراک)...برای اولین بار همراه تنها دوستی که در اون کلاس دارم رفتم بیرون...هوا خنک بود...تنها دوست من خودش تنهایی چند تا دوست دیگر دارد...6-7تا دختر شدیم که گوشه از حیاط ایستاده و نشسته حرف میزدیم...البته باید گفت حرف میزدند...من فقط نگاهشان میکردم و گوش میدادم...دغدغه ها و تفکراتشان برایم بسیار جالب بود...غیبت از دوست پسرهایشان...ازدواج...اجازه ى شب بیرون از خانه ماندن...مدل مو و آرایش...و از این قبیل دغدغه ها...من نمیدونستم در اون لحظات بخندم...یا به حال خودم گریه کنم...که چرا اینقدر دختر نیستم!!

جلسه ى بعد از آن روز هم این اتفاق تکرار شد...این بار سعی کردم کمی حرف بزنم و نظر بدهم...و بگویم اون جغدی که نیمه شبها در گروه تلگرامشان پیام میدهد من هستم...

جلسه بعدی احتمالا خودمانی تر شوم...و البته که در مورد دغدغه هایشان نمیتوانم خیلی نظر بدهم...

موز به دست در حال تعقیب و گریز |:

بله...سوسک ها هم...اومدند...و خانه ما را منور کردند...فقط همین ها را کم داشتیم...


صرفا جهت یادآوری: مورچه ها...زنبورها...عنکبوت ها...چند تا مارمولک...مورچه های پروازی... و یک سری حشرات بی نام نشان هم...با ما همزیستی محبت آمیز دارند...که در پست های قدیمی تر به آنها اشاره شده...

چه فرقی میکنه کجا!!

من عاشق دوستام هستم...وقتی بهشون میگم بریم بیرون...میگن خب نیم ساعت دیگه هوا تاریک میشه...هوا سرده...بریم خونه یکی جمع بشیم...

خب من وقتی میخوام برم بیرون...یعنی نمیخوام بمونم خونه...اگه قرار باشه از خونه برم یه خونه دیگه...خب تو اتاق خودم میمونم...راحت...

بیرون یعنی بیرون...خب...!

پارانرمال اکتیویتی|:

یک قسمت از یک سریالیو با گوشی دانلود کردم...همین یک ساعت پیش بود...وسط پخش اخطار داد...فایل موجود نمیباشد...من متعجب خیره شدم به گوشی...تمام فایلهای گوشیو چک کردم...ولی نبود...مگه میشه فایلی که کامل دانلود شده و نصفش پخش شده یهو اینجوری بشه...!!

من کماکان متعجب خیره شدم به گوشی...

وااای غذام سوخت|:

یادم باشه وقتی مستقل شدم... یکی از مهمترین کارهایی که انجام میدم...تنظیم یک برنامه غذایی باشه...که مثل الان یک ساعت به این فکر نکنم که خب حالا چی درست کنم!!...

در حال مرور داروهای تنفسی!

تو یک روز و نصفی...نمیشه اسم 20-30 تا دارو و بیماری مربوط به اون رو حفظ کرد...کاش استاد بفهمه...

بعید میدونم...

مرگ رسید به ما...

ساعت هفت صبح بود فکر میکنم...زنگ زده بودن و گفتن که پدر بزرگ فوت کرده...اون موقع نوجوان بودم...پدربزرگ خوب بود...میشه گفت خیلی...و من شوک بدی بهم وارد شده بود...بعد از شنیدن خبر رفتم گوشه ی اتاق نشستم...مراسمو خونه ی ما گرفته بودن...آدمها میومدن و میرفتن...گریه و صدای قرآن...و من هنوز نشسته بودم اون گوشه...بی هیچ حرفی...بدون گریه...فقط نگاه میکردم...هر کی هم میومد و چیزی میپرسید من فقط نگاهش میکردم...نمیدونم چند ساعت اینطوری بودم...ولی زمان طولانی بود...تا اینکه منو همراه چندنفر فرستادن که عکس مراسم ترحیم و انتخاب کنیم...از اون خونه که دور شدم تازه اتفاقها رو تحلیل کردم...اون خونه...اون اتاق...هنوزم برام پر از کابوسه...

حالا بعد از دقیقا 9 سال...مادربزرگ رفت پیش همسرش...این اواخر خیلی زجر میکشید...زنگ زدن گفتن یک ساعته که تموم کرده...راحت شد و ما ناراحت...هر چند که به اندازه مرگ پدربزرگ زجرآور نیست...ولی باز هم یک اتفاق تلخِ...و من نمیدونم چطور برگردم به اون خونه و اون اتاق...

منو این همه بدبختی محاله...محاله...

هفتونیم صبح بیدار شدم...البته من بیدار نشدما بیدارم کردن...اصلا یادم نمیاد آخرین بار چه روزی هفتونیم صبح بیدار شده بودم...نمیدونم چرا نمیفهمن جغدا باید صبح ها بخوابن...با مقدار زیادی غر زدن بیدار شده...رفتیم اداره پست برای کارت ملی جدید گرفتن...حالا این کارت ملی قراره دقیقا چه غلطی تو زندگیم بکنه رو نمیدونم...یکی از آقاهای مسئول بی اعصاب بود...میخواستم بگم ببین من الان بی اعصاب ترم...بعد وارد یک اتاق که کلا 4نفر بزور توش بودن شدیم...با اجبار همون آقاهه...هرچی میگیم اتاق پره میگفت نه...موقع ثبت مشخصات من بازم کلی غر زدم...میگفتم کارت ملی به دردم نمیخوره...خانومه با تعجب میگفت مگه میشه بدرد نخوره میخوای بری مدرسه بعد دانشگاه...حالا اون لحظه قیافه من دیدنی بود...گفتم جفتش تموم شده...خانومه همچین هنگ کرد انگار داره بچه پنج ساله میبینه...چیه خب خوب موندم...دربرابر همسنو سالای خودم بچه گربه ای بیش نیستم...حالا چرا بچه گربه...دلیل خاصی نداره همینطوری گربه دوس دارم...دوباره همون خانومه گفت...آره دیگه ازدواج کردن که کارت ملی نمیخواد...در این لحظه من خونسردیو خودمو حفظ کردم...و لبخندی زدم که گویای این حرف بود...خااانووم داری اشتباه متوجه میشی...من رفتنی ام...نهه نمیخوام بمیرم...میخوام برم یک قاره ى دیگه...البته از شواهد پیداست که احتمالا رفتنم به اون دنیا بیشتره...

بعد از گرفتن اثرات انگشت که نمیدونم چرا هر 10تا انگشتو اثرشو گرفتن!!...این پروسه ى مسخره به پایان رسید...حالا هم که شما اینو میخونید...من خوابم...

تو کم بشی از من،تمام من درده...

شلوغی این روزها عجیب خوب است...ساعتهایی که در کلاس میگذرد...استادها تاکید میکنند روی خواندن...و من غرق میشوم در خواندن...روزها هم اینطور تقسیم میشوند که...زوجها...برای لغات و تمرینهای آلمانی...فردها...برای داروها و کاربردشان و نسخه های عجیب دکترها(هنوز دلیل اینکه چرا پزشکان آنقدر بدخط هستند کشف نشده در آینده در این مورد بیشتر مینویسم)...شبها هم با فیلمو سریال میگذرد...وقت گذاشتن برای تلگرامو اینستا و وبلاگ به حداقل رسیده...درنتیجه بودن در کنار آدمها هم...البته همیشه استثناهایی هم وجود دارد...آدمهایی که بودنشان از بهترین اتفاقات زندگیست را نمیشود بیخیال شد...
بگذریم...حال که نود دارد پخش میشود...و من نمیدانم فردوسی پور الان به کدام آدم داغونی گیر داده...احسان هم در حال خواندن است چند تا از این آهنگهای آلبوم سی سالگی اش پشت سر هم پخش میشود...کولر هم روشن است...من خودم را پتو پیچ کرده ام و به دردهایم فکر میکنم...نه...دردهایم احساسی نیست...گردن...دست...و گوش درد دارم...و نمیدانم چرا اینگونه شده ام...!
خسته شدم...یکی هم بیاد کمک... بقیه ى حرفهای در ذهنم را تایپ کند...

Designed By Erfan Powered by Bayan