یادم رفته بود هشت صبح کلاس رفتن چه حسی داره...حتی خوردن صبحانه در سکوت و تنهایی و خورشیدی که از پشت پنجره و تو این هوای سرد میدرخشه...چای داغ خوردن خیره شدن به پنجره...10دقیقه ای آماده شدن و پیاده روی تو کوچه خلوت...رد شدن از نانوایی محله که مثله همیشه شلوغه...تاکسی گرفتن و پول خورد خواستن راننده تاکسی ها...فکرو خیال اینکه این استاد چطوریه قراره چیکار کنه...یا چند نفریم...با کدوم بچه ها میفتم...بازم باید تنها بشینم یه گوشه و ساکت باشم...و همه اینها با رسیدن سر کلاس تموم میشن...
استاد یک خانوم فوق العاده خوش برخورد و جذاب و مهربون بود...تمرکز بالایی تو حرف زدن و انتقال حرفش داشت...هفت- هشت نفر بودیم...همه دختر و یک پسر...خداروشکر با گروه خوبی افتادم...حرف زدم باهاشون و براحتی ارتباط برقرار کردم...تلاش سخت من برای اجتماعی بودن و شدن...کلاس خوبی بود...با اینکه تنبلیم باعث شده خیلی از داروها یادم بره ولی با این حال اصلا فکر نمیکردم اینقدر خوب بگذره...