جُغدِ سفید

رفتارهای تهوع آور!

آدمهایی که شاید سالی...دو،سه بار ببینی شان...و در همان دیدارها هم بخواهند...یکجا از تمام زندگیت بدانند...نصیحتت کنند...از تصمیم هایت منصرفت کنند...بدون آنکه چیزی از خواسته ها و رویاهایت بدانند... 

آدمهایی که هر چقدر هم عزیز باشند...این اخلاقشان آزار دهنده است...اینطور نباشید...

If these wings could fly

از آدمی که نمیدونست گریه چیه...غمگین ترین آهنگها...فیلم یا رمان...هیچ کدوم باعث نمیشد که گریه کنه...تبدیل شدم به...آدمی که با ساده ترین حرفی...گریه میکنه...با آهنگی که اصلا غمگین نیست...با هر چیزی که کمترین حالت ناراحتی رو نشون بده...حتی با خیره شدن به چشمهاش تو آینه...گریه میکنه...

شرایط خوبیه!؟...نه اصلا...متنفرم...و حالم از الان خودم بهم میخوره...حالم از این احساساتی شدنها بهم میخوره...و میخوام با خودم کاری کنم که همون آدم بی احساس سابق بشم...

امروز...نه...دیروزی که گذشت...بعد از اینکه با دوستام خندیدمو رقصیدمو برای چند لحظه به هیچی فکر نکردم...به این نتیجه رسیدم زندگی درسته که مزخرفه...ولی من میتونم کاری کنم سطح مزخرف بودنش کمتر بشه...به جای زیاد شدن...مطمئنن با وقت تلف کردن این اتفاق نمیفته...

تصمیم دارم احیا کنم...آرزوهایی که مرده بودند...و امید دارم...

کوتاه از پنج صبح!

چیزی هم که بعد از تحمل گشنگی...بی خوابی...و طلای آقای وزنه بردار...نصیب من شد...چندی فحش بود...

چرا!؟...چون دست و جیغ و خوشحالی کردنم باعث بیداری یک سرباز وطن شد...که باید در این ساعت بیدار شده...و به خدمت برود...

مردی به حال اقرار،سیگار پشت سیگار!

– خوبی؟!

× نه خوب نیستم...

– چرا آخه؟!

× وقتی خوب نیستم باید بگم خوبم...

– خوب باش...

سلول هایش...انتقام سالها سیگار کشیدن را از او گرفتند...ریه اش...هشدار خستگی میدهد...راه رسیدن اکسیژن به آن پر از مانع شده...و او بی توجه...از پشت پنجره به خیابان خیره شده...و سیگار میکشد...باز هم سیگار میکشد...

Life full of hate

با یه مشت عنکبوت...مورچه...و یسری حشراتی که اسمشونو نمیدونم داریم زندگی میکنیم...

× کشفیات هنگام مثلا خونه تکونی...

میازار موری که قدرت پرواز دارد!

ایشون...یکی از مجرما هستن...که از شدت شیطنت افتادن تو آب...و من نه تنها کمکش نکرده...بلکه بسی بهش خندیدم...و عکس گرفتم...و با خودم گفتم چرا دوربین خوب ندارم...و البته که منتظر انتقام از طرف آنها نیز هستم...

!We under attack

به ما حمله شده...مورچه هایی با قدرت پرواز...سریع،خشن و نامیرا...به ما حمله کرده اند...با نقشه ای از پیش طراحی شده...

ابتدا به سالن پذیرایی...آنجا را تصرف کرده...دیشب همین حوالی...به اتاق خوابها هم نفوذ کرده...و امروز عصر در آشپز خانه هم دیده شده اند...

اعضای خانواده...گروهی برای شکار این مورچه ها تشکیل داده...تا کنون...بیش از 30 مورچه کشته شده...ولی هنوز قرارگاهشان مشخص نیست...چرا و چگونگی ماجرا هم معلوم نیست...

حالا که این متن را میخوانید...اینجانب به قتل سه تا از این مورچه ها اعتراف میکنم...و از همین جا از مورچه های پروازی خواهش مندم که هرچه سریع تر خانه ما را ترک کنند...با تشکر...

روزای تعطیل!

ما اینقدر آدمهای بیکاری بودیم...درحالی که سر کار بودیم...و اسم فامیل بازی کردیم...و الکی خندیدیم...

I'm working... part 2

طعم اولین حقوق...شیرین بود...مثل همه ى اتفاق هایی که برای اولین بار می افتند و معمولا شیرین اند...ولی نه آنقدر که لذت بخش باشد...از آن شیرین هایی که به تلخی میزند...وقتی به زمانی که گذشت فکر میکنی و چیزهایی که بخاطر این کار از دست داده ای...وقتی از تفریحات و سرگرمی هایت کم میکنی...وقتی مسئولیت میپذیری...وقتی مجبور میشوی محیط غیر قابل تحملی را تحمل کنی...در شلوغی که از آن بیزاری...حرف زدنی که برایت زجرآور...و آدمهایی دو رو...

تهش تلخ بود...مثله لیمو شیرین...که هرچقدر هم که اسمش لیمو شیرین باشد تهش تلخی خودش را دارد...

اولین کار...اولین حقوق...ثبت میشود در خاطرم...تا شاید انگیزه ای باشد برای بهتر شدن...بهتر زندگی کردن...

اینقده تو فکر تو بودم از خودم جا موندم!

کار...خواب...کار...خواب...

گم شدم...یا شاید هم غرق...کاری که حقوقش ناچیزه...خوابی که همش کابوسه...

و منی که دور شدم از خودم...

!Game Over

هروقت گفتن با آرزوی موفقیت شما در آینده و از این حرفا...(محترمانه ى اینه که هیچ غلطی نکردی که قبولت کنیم)...یعنی تمومه...

خیابان فروردین در پنج بعد از ظهر!

دست هایش میلرزید...دو زن بر سر یکدیگر فریاد میزدند...توهین...فحاشی...دو نفر دیگر مانع از زد و خورد شده بودند...بیرون رفت نتوانست تحمل کند...یاد آخرین دعوایی که دید افتاده بود...آنجا دو مرد...و حالا دو زن...نمیتوانست باور کند دو زن که ده ها سال از زندگی شان میگذرد این چنین دعوا کنند...

پنج هزار تومان...یک مقصد که به دهستان تبدیل شده بود...و آدمهایی که به دهاتی بودن...

دلیل دعوا همین ها بود...

زن بارداری که راهی بیمارستان شد...راننده ای که اخراج شد...همکارانی که بی اعصاب شدند...مادری نگران...و اویی که هنوز دستهایش میلرزید...نتیجه ى دعوا...

هنوز ادامه دارد...

امروز...نه منظورم دیروزه...دیروز فهمیدم یک جای کارم اشتباه شده...با خودم میگفتم تموم شد...همه چی تموم شد...هی تکرار میشد...که تموم شده...این همه تلاش دود شده...شاید واقعا هم تموم شده باشه...و من امید واهی دارم...

امید واهی داشتن اشتباهه...مثل این میمونه که به یه آدمی که میدونه امتحانشو بد داده و نمره خوبی در انتظارش نیست...بگی نمره خوبی میگیری ناراحت نباش...

این امید یعنی مرگ... وقتی تهش هیچی نیست...

به خودم آفرین میگم بابت تحمل این کار...تحمل اینکه سر آدم های پر حرف اطرافم فریاد نمیزنم...


!...Classmates

روز آخر است...حوالی ساعت 6 عصر...کلاس به اتمام میرسد...امتحان آخر...پایان یک ترم...پایان یک کتاب...کلاسها تفکیک شده...دیگر "ح.ر" را نمیبینم...بعدها که یادش بیفتم حتما با خودم میگویم که چقدر خاص بود...از مدل لباس پوشیدنش تا حرف زدن و افکارش...دنیایش...

یادم می آید...که وقتی صحبت از آشپزی بود...به من گفت کوفته تبریزی بلدی...خندیدم...گفتم هنوز آنقدرها حرفه ای نشدم...

به اتریش میرود...زمان دقیقش را نمیدانم...دوست داشتم بگویم...کاش آلمان میرفتی...شهرش مهم نبود...حداقل آنجا...شاید...روزی...در رستورانی...فروشگاهی...پارکی یا مترو...همدیگر را میدیدیم...و از خاطرات کلاس و بچه ها حرف میزدیم...

فردا روز آخر است...شاید دیگر خندیدن هایمان...شیطنت هایمان...بحث هایمان...در هیچ کلاس دیگری تکرار نشود...حتی شاید استاد هم ترم بعد تغییر کند...یادم باشد با همکلاسی ها عکس یادگاری بگیرم...

یه شب دیگه بی تو گذشت...

منتظرم تا چای دم بکشد...رحمتی راجع به استقلال حرف میزند...هی این عادل سوال میپرسد...در حاشیه 2شروع شده...من ندیدم...اصلا نمیدانم که کی شروع شده...مدارکم را پست کردم...اگر همه ى برنامه های رفتن را به هفت قسمت تقسیم کنیم...(اصلا لزومی ندارد هفت قسمت باشد میتواند سه،پنج یا حتی چهار قسمت باشد بستگی به آدمش دارد)...تقریبا سه هفتمش تمام شده...و نتیجه اش در دستان مدیران یونی های آنجا میباشد...امیدوارم فقط با یک ایمیل متاسفم روبه رو نشوم...بیشتر از 10فیلم خوب دارم که ندیدم از...هیت فول ایت تا مریخی...بیشتر از هشت ساعت از زندگی ام را میان آدمهایی که دوستشان ندارم و جواب دادن تلفن میگذرانم...همچنان عادل سوال میپرسد...غیبت خدابیامرز هادی نوروزی را میکنند...چای هنوز دم نکشیده...بیشتر از دو هفته است که چیزی ننوشته...چطور یک وبلاگ نویس میتواند ننویسد؟...دلم میخواهد فقط بخوابم...ولی میدانی که جغد ها...صبح ها میخوابند...!

The story of going to embassy ...part 2

درحالی که شما...با پتویی پیچیده دوره خود...یا شاید بغل کردن بخاری یا شوفاژ...یا وسایل گرمایشی دیگر...خوابیده اید...

در حالی که...دارید خوابهای برفی...عشقولی...یا کابوس...میبینید...

در حالی که هنوز خورشید طلوع نکرده...و هوا گرگ و میش است...و شما خواب را به هر چیزی ترجیح میدهید...

اینجانب...پشت دری بسته...قدم رو میروم تا یخ نزنم...و منتظرم که ساعت هفت و سی دقیقه...به مقصود برسم...تازه اگر خوش بینانه به آن نگاه کنم...کارم درست میشود...

این بار نفر یازدهم هستم...و نمدونم چرا مردم اینقدر زود می آیند و اینجا می ایستند...و چرا مردم اینقدر میخواهند بروند آلمان...خب بروید یک جای دیگر تا من مجبور نباشم این همه از خوابم بزنم...


...I am working

اینکه روی یک صندلی بشینی...و تنها کاری که انجام میدهی این باشد که تلفن را جواب بدهی...

اینکه اسم و آدرس فرد پشت خط را یادداشت کنی...اینکه ساعت ورود و خروج کارکنان را بنویسی...

این ها کار سختی نیست...شاید راحت ترین کاری باشد که یک نفر بتواند انجام دهد...کاری که نزدیک خانه ات باشد...و هیچ فعالیت سنگینی انجام ندهی...

ولی...برای آدمی که دوست دارد...محیط اطرافش پر از سکوت باشد...دوست دارد در تنهایی اش غرق شود...دوست دارد روند زندگی اش تکراری نباشد...

این کار...عذابی بیش نیست...ولی میدانی گاهی باید تغییر کرد...صبر را بالا برد...و برای رسیدن به هدفی از بعضی چیزها گذشت...

بودن با آدمهایی که ده ها سال بزرگ تر...و با تجربه تر از خودت هستند...لذت خودش را دارد...

Designed By Erfan Powered by Bayan