...Start again
خرید درمانی حالمو خوب نمیکنه...دردو دل کردن حالمو خوب نمیکنه...بیرون رفتنو گشتن حالمو خوب نمیکنه...گریه حالمو خوب نمیکنه...ولی...
یه سریال کره ای...کمدی رمانتیک...حالمو خوب میکنه...
اینم میگذره...و من خودمو مجبور میکنم به خوب بودن...تنها راهه ادامه دادن...
استاد از کم داشتن میگفت...از اینکه محل زندگی شما چه چیزی کم دارد...قرار نبود احساسی شود...قرار نبود یادآور درد شود...همه چیز وقتی بهم ریخت که گفت این کلمه میتواند احساسی هم بیان شود...و بچه ها نگذاشتند...هی پرسیدند...پرسیدند..."من تو رو کم دارم"..."من دلم برات تنگ شده"...اینها چه میشود...تقصیری نداشتند...آنها نمی دانستند...آنجا آدمی هست که عشق را کم دارد...آنجا آدمی هست که میزان دلتنگی اش به بی نهایت میل میکند...آدمی که دور این جمله را خط کشید تا همیشه در خاطرش بماند...تا به زبانی دیگر به او بگوید...که او دیر یا زود بفهمد که کمبود زندگی یکیست...که شاید برگردد...
"Du fehlst mir"
بعضیها فکر میکنند...چون رئیس...مدیر...یا مسئول جایی هستند...میتونند برای آدمهایی که با آنها کار میکنند...باید و نباید تعیین کنند...
هیچوقت...آدمی که نسبت به زندگیش بی تفاوته را تهدید نکنید...چون چیزی برای از دست دادن نداره...و زندگیش مطابق میل خودش پیش میره نه دیگران...
اینو قبلا هم گفته بودم!؟...
اسفند هم آمد و تو نیامدی...یادت رفته...گفته بودی اسفند ماهِ توست...
گاهی وقتها...بعضی ساعت ها...تو یک لحظه هایی...
به خودت می آیی و میبینی...خیلی چیزها برایت بی ارزش است...
از مجازی اش که میشود...تعداد خواننده های وبلاگت...تعداد کامنتها...تعداد لایک های اینستا...تعداد فالوئرها...تعداد پست ها...تعداد آدمهایی که مثلا دوست هستند...
تا واقعیت که میشود...تعداد موهای سفیدت...تعداد ناخن های شکسته ات...تعداد آدمهای دوست داشتنی و دوست نداشتنی اطرافت...تعداد پیام های ایرانسل...تعداد روزهای کاری و بیکاری...تعداد نبودن ها...تعداد خاطره ها...تعداد دلتنگی ها...
هر چیز با ارزش و بی ارزشی...باهم برابر میشود...یک بی تفاوتی مطلق...
و تو هیچ کاری نمیکنی...فقط نگاه میکنی...و میگذاری زندگی روند آماری تکراری اش را طی کند...
اصلا هم اهمیت ندارد...که احساست را کجای این زندگی...جا گذاشته ای...
یک روز...میان وب گردی هایم...از این وبلاگ...به آن وبلاگ...به وبلاگی رسیدم که از رفتن نوشته بود...یادم هست پست مربوط به رفتن سفارت بود...راستش را بخواهید خوشحال شدم...اینکه آدمی را پیدا کرده ام که دغدغه اش رفتن است...مثل خودم...
آن موقع ها دوست داشتم...کامنت بگذارم و بگویم کجا...چرا...ولی عادت داشتم به سکوت...و البته با خواندن بیشتر پستها فهمیدم...
پستهای کتابی...پستهای فیلمی...همه چیز آرام در این وبلاگ جریان داشت و دارد...ولی...
ولی...امان از پستهای احساسی و عاشقانه...نه اینکه بد باشد...نه...آنقدر خوب است که مرا یاد وبلاگ نویس محبوبم می اندازد...عکسها هم...هرچند یادآوری درد آوریست...ولی آنها را دوست دارم...
نمیدانم چقدر پشت نوشته هایشان...فکر هست...احساس هست...تنها چیزی که مطمئنم این است که پشت این نوشته ها آرامش هست...که آرامش میدهد...
تولد یک سالگی وبلاگ اعترافات یک درخت است...و این بی ربط ترین نوشته است برای تبریک گفتن...باشد که عبرتی شود برای دیگران تا بهتر بنویسند...و خاطره ای گذرا شود برای جناب آووکادو ...تا شاید در تولد چند ده سالگی وبلاگشان...از جغد سفیدی که خواننده خاموش و همیشگی وبلاگ بوده...یاد کنند...
تبریک...نوشتنتان پایدار...
بعضی آدم ها فقط آفریده شده اند...تا دوست باشند...
نقش های دیگرانشان میلنگد...نمی توانند فرزند خوبی باشند...نمی توانند همسر خوبی باشند...نمی توانند عاشق خوبی باشند...نمی توانند دوست دختر یا پسر خوبی باشند...نمیتوانند پدر یا مادر خوبی باشند...نمی توانند...چون فقط برای دوستی خلق شده اند...
در دوستی...وفادار...مهربان...با معرفت...هستند...از آن دوست هایی که دلت نمیخواهد از آنها جدا بشوی...رفیق اند...ولی نرسد روزی که آدمی بیاید و عاشقشان شود...چیزی جز دردکشیدن برای آن آدم نمی ماند...نرسد روزی که آنها عاشق بشوند...برای خودشان هم دردناک میشود...تنها هستند...ولی به تنهایی شان فکر نمیکنند...آنقدر خوبند که نه تو رهایشان میکنی و نه آنها...
آدمهایی که انگار...از کودکی شان دوره ى "چگونه یک دوست خوب باشیم"...را گذرانده اند...
خوابم نمیبرد...شعر میخوانمو شعرها یادآور دردهاست...دردها به قلب فشار می آورد...و فشارش مستقیما روی چشمها اشک میشود...
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست...
فاضل نظری
میخواهم ترک کنم...
میگویند مهم ترین قسمت ترک کردن...داشتن اراده و خواستن است...
میخواهم ترک کنم...
دوست داشتنش را...فکر کردن به او را...دلتنگ شدن برای او را...حرف زدن با عکس هایش را...خواندن وبلاگش را...چک کردن اینستایش را...اشک ریختن برایش را...خاطراتش را...حتی در خواب دیدنش را...
میخواهم تمامش را ترک کنم...
ولی میدانی...میگویند...دردناک است...سخت است...صبر و تحمل زیادی میخواهد...
و مهم ترین قسمتش...احتمال برگشتن به وضعیت قبل هم هست...
آیا میتوانم؟!...
حال خونم خوب است...فقط مهم ترین ماده اش را کم دارد...ماده ای که وقتی نباشد...زود خسته میشوی...بی حال میشوی...گاهی سرگیجه میگیری...دوست داری فقط بخوابی...
وقتی نباشد...اکسیژن با سرعت پایین حرکت میکند...کبد تنبلی میکند...خون کمرنگ میشود...
اگر نبودنش طولانی شود...باید منتظر اتفاق های بدتر از اینها باشی...
آهن را میگویم...
گاهی...شبی...روزی...حالت بد میشود...آنقدر بد...که نه شعری...نه آهنگی...نه حتی نوشتن...نمیتواند حالت را توصیف کند...
از آن حال های بد که تو را یاد مرگ می اندازد...از آنها که ناتوان میمانی...از آرام کردن خودت...
دلتنگی ات لبریز شده...نبودنی که شاید دائمی شده باشد...امیدی که چیزی جز وهم نبوده... تو مانده ای و خودت...و قلبی بی قرار...
حتی اگر در اشک هایت غرق شوی...حتی اگر نفس کم بیاوری...خفه شوی...دستو پا بزنی...دستی نیست که نجاتت دهد...چون تو تنها مانده ای...
وبلاگ نویس باشی...وبلاگهای زیادی بخوانی...دلت بخواهد با نویسنده های خوب حرف بزنی...ارتباط برقرار کنی...دوست بشوی...دوست بشوند برایت...ولی نتوانی...یک حس لعنتی نتوانستن در تو هست...که از اقدام به اینکار جلوگیری میکند...
وبلاگ نویس بودی...وبلاگهای زیادی میخواندی...ولی فقط برای یکی از آنها کامنت میگذاشتی...حرف میزدی...دوست شدی...دوست شد...رفیق شدی...رفیق شد...محبوب شد...تمام حرفهای نگفتنی را به او میگفتی...و یک روز که مثل روزهای دیگر عادی به نظر میرسید...فهمیدی که دیگر اویی وجود ندارد...
وبلاگ نویس باشی...وبلاگهای زیادی را بخوانی...ولی نتوانی کامنت بگذاری...یکی اسمش...یکی نوشته هایش...یکی احساساتش...یکی عکس های هنری اش...یکی اسم وبلاگش...تو را یاد اویی که دیگر نیست بی اندازد...و تو آنقدر دلتنگ باشی که چشمهایت خیس شود...و صفحه های باز شده دیگر وبلاگها را ببندی...و به خودت قول بدهی...غیر از بعضی موارد هیچوقت برای هیچ وبلاگ نویسی کامنت نگذاری...
وبلاگ نویس باشی...وبلاگ های زیادی بخوانی...ولی از وبلاگ نویسها بترسی...از رفتن های یهویی شان...احساسی زجر آور...تلخ...و آزار دهنده...
There's a million reasons why I should give you up +
...But the heart wants what it wants
هوا یجوری شده...که دیگه پشه ها هم برا تفریح زدن بیرون...صبح...ظهر...شب...همش بیرون...خون خوارهای بی ادب...
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۲۱ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
-
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۴ ( ۳۰ )
-
دی ۱۳۹۴ ( ۳۸ )