پژمان جمشیدی...بازیگر شد...تحمل کردیم...
رضا عنایتی...خواننده شد...اینم تحمل کردیم...
ولی...شیث رضایی؟؟؟...واقعا!؟...تازه به فکر کنسرت گذاشتن هم هست...اعتماد بنفس اینو من داشتم...مثلا الان مشغول تدریس زبان بودم...
پژمان جمشیدی...بازیگر شد...تحمل کردیم...
رضا عنایتی...خواننده شد...اینم تحمل کردیم...
ولی...شیث رضایی؟؟؟...واقعا!؟...تازه به فکر کنسرت گذاشتن هم هست...اعتماد بنفس اینو من داشتم...مثلا الان مشغول تدریس زبان بودم...
دیگر تفاوتی ندارد...درختها سبز باشند...نارنجی...سفید...یا بی برگ...ابرها گریان و نالان باشند...یا خاموش...آسمان آبی باشد...یا تیره...هیچ تفاوتی ندارد...چند شنبه یا چندم ماه...
وقتی میان روزهای تکراری ات گم میشوی...با آهی دلتنگ به عکس های او نگاه میکنی...جواب تلفن میدهی...گلایه های آدمهای چند نسل عقبتر از خودت را گوش میدهی...با پیغام هایی از تلگرام لبخند مسخره ای میزنی...وبلاگ میخوانی...و خودت را به فراموشی میزنی...اینکه چه ماهی از سال است...چه روزی است...تا حساب نکنی چند وقت است که از او بیخبری...که دیوانه تر از این نشوی...حتی آهنگهای دوست نداشتنی گوش میدهی...
ولی اینها همه اش حرف است...تقویم روبرویت یادآور تمام دردهایت میشود...و زمان را بر سرت آوار میکند...
باران میبارید...خیابان خیس...پنجره ها خیس...چشم هایم خیس...
باران میبارید...ماشین ها به سرعت...آدمها با چترهای رنگین بالای سرشان...گربه ها در پی پناهگاهی...
باران میبارید...راه میرفتم...خیابان یا کوچه...چاله هایی پر آب...چتر نداشتم...لبخند بر لب...دستهایم در دستهای او گره خورده بود...تنها نبودم...نگاهش با من بود...صدایش...از هوای دونفره میگفت...از دوست داشتن...
صدا محو شد...چشمها باز...همکارها مشغول خوردن بستنی...حرف میزدند...زنگ تلفن...یاس بفرمایید...خودکار بدست آدرس را مینوشتم...کاغذی خط خطی شده...از مانیتور متصل به دوربین...بیرونو نگاه کردم...باران میبارید...
تازه از سرکار برگشته بود...پودر کاپوچینو را درلیوان ریخت...آب جوش...کف رویش را دوست داشت...نشست و لیوان را روی میز گذاشت...همین چند روز پیش بود که موضوع صحبتشان کاپوچینو بود...پودر کاکائو را برداشت...روی کف قلبی کشید...به یادش لبخندی زد...متوجه چراغ سبز گوشی شده ...پیامی رسیده...او حالش را پرسیده... خوشحال شده...خستگی رفته...
بی شک دل به دل راه دارد...حتی با وجود فاصله ها...هر چقدر که زمان میگذرد...بیشتر میفهمد...بیشتر حس میکند...
گذشته ى وبلاگی را خواندم که...تمام نوشته هایش درد داشت...احساس داشت...
راستی،آن،من...کجاست!؟...چه بلایی سرش آمد!؟...
همانی که حال اعصاب احساسش خوب بود...از نبودن ها گریه...از بودن ها خوشحال...از بی تفاوتی ها ناراحت...
من گذشته...خوب شد که نیستی...که با نبودنت من جدید یاد گرفت زندگی کند...
راستی میدانی...یک چیز از تو در من جدید باقی مانده...من جدید هم از "عزیزم" شنیدن متنفر است...
برای خودم گل خریده ام...همین امروز...وقتی دست فروشه گل فروشی را دیدم...که رزهای قرمزش برق میزد و بوی نرگس هایش در خیابان پیچیده بود...گل خریدم...تا خستگی های این مدت از وجودم برود...
چرا باید منتظر ماند...تا اویی بیاید و برایت گل بخرد...به تو خسته نباشید بگوید...تو را به رستوران ببرد...محبت کند...
خودت باید تکیه گاه خودت باشی...آخره هر اتفاقی خودت میمانی و خودت...
درحالی که...با دو عدد پتوی به دور خود پیچیده...خوابیده...
در حالی که...چای داغ...لیمو...پرتقال...سوپ...خورده...
در حالی که...نکات بهداشتی را رعایت کرده...
ناگهان...وقتی با چشمانی نیمه باز مشغول خواندن وبلاگی هستی...ویروس بی شعور سرماخوردگی...با عطسه ای...خودش را نشان میدهد...در حالی که پوزخندی بر لب دارد و میگوید...از من راه فراری نیست...
و تو هم مشتی کلد استاپ بر لبش میکوبی و میگویی...به همین خیال باش...
دوست داشتنت در من...مثل یک سلول سرطانی در حال تکثیره...
اینقدر زیاد میشود تا همه عضوها را درگیر خودش میکند...و آخر...باعث مرگ میشود...
خستم...
مثه عنکبوتی که ساعتها تار بافی کرده...به امید اینکه یه حشره ى بدبختی بیاد بچسبه به تار...و ایشون نوش جان کنند...ولی کارش بیهوده بوده...
نه تنها حشره ای نیومد...بلکه زحمتش هم با فوتی از بین رفت...
میفهمید...در این حد...خستم...
بعضی آدمها نقش مهمی...در فعالیت سلول های عصبی بدن دارند...
مثلا وقتی به آنها فکر میکنی...وقتی دل تنگشان میشوی...وقتی دوستشان داری...وقتی نگرانشان میشوی...و خیلی وقتی های دیگر...
باعث زجر کشیدن این سلولها شده...سیناپس ها قاطی میشوند(حالا حسش نیست که توضیح بدهم سیناپس چیست)...عملکرد ضعیف میشود...و تو به سختی خودت را کنترل میکنی که سرت را به دیوار نکوبی...
بعضی از آدمها...برای سلوهای عصبی خطرناک اند...آلرژی زا هستند...بیچاره نورون ها که بازیچه دست این آدمها شده اند...
و جالب است که با همه این اتفاقات...نورون های پر انرژی و شگفت انگیزت...آنها را به طور دیوانه واری دوست دارند...
13روز...و 13ساعت...و 49دقیقه...
ثانیه های بیخبری از من را هم بشمارم!؟
چطور میتوانی...این همه نباشی!؟...
چطور میتوانم...هیچ کاری نکنم!؟...
گوشی اش را عوض کرده بود...
لیوانش را عوض کرده بود...
وبلاگش را عوض کرده بود...
اسمش را...
شماره اش را...
دوستانش را...
ایمیل...محل زندگی...کار...رشته تحصیلی...
دنیایش را عوض کرده بود...ولی...
قلبش تغییر نکرد...آدمهای ماندگار در قلبش...خاطراتشان...عوض نشدند...